Thursday, February 19, 2004

اون موقع که اولين بار با وبلاگ آشنا شدم پيش خودم فکر کردم چقدر کارهای جالبی ميشه تو اين زمينه انجام داد    وقتی نوشته های بقيه رو خوندم ديدم چقدر راحت خيلی ها اينجا از چيزهايی صحبت ميکنند که مطمئنم به صميمی ترين دوستشون (البته اگه همچين کسی وجود داشته باشه!) نميتونند اين حرف هارو بزنند     خيلی خوشحال شدم از اين قضيه   ..... خودم يه هدفی داشتم تو ذهنم   گفتم ميرم جلو  گفتم ميرم به همه ميگم   به همه!!! ....... ميگم من کی هستم و چی !! .... ميگم اون چيزی که هر کسی در موردش يه تصور خاصی داره    چقدر ميتونه زيبا و قشنگ باشه ......   بعد شروع کردم ..... نوشتم     ....... از خودم نوشتم .....    از خاطراتم نوشتم  ......  از زندگيم نوشتم ......   از تجربياتم نوشتم  ...... هی مقدمه چيدم    .... مقدمه !  مقدمه ......    همش شد پاورقی    ...  بعد گفتم حالا که تا اينجا پيش رفتم بگذار صاحب اصليش رو خبر کنم بياد ..... گفتم بذار خودش باشه .... تا هم اون بفهمه من چی ميگم     هم بقيه  !   پيش خودم گفتم اينطوری با يه تير دو نشون ميزنم .... خوب اين کار رو هم کردم!!      اولش خيلی سختم بود .... خيلی ديگه با دقت مينوشتم   .... خيلی رو حرفهام فکر ميکردم  .....     باز هم نوشتم     ... پيش خودم فکر ميکردم دارم باز هم مقدمه ميگم      ... برای اون کتاب اصلی   .... اون حقيقت اصلی      فکر کردم باز هم ميتونم برم سراغ اصل مطلب      .... باز هم نوشتم     ...  اين دفعه يه مشکل خيلی بزرگ وجود داشت      خيلی بزرگ که نه   ... ولی شايد در نظر بعضی ها خيلی بزرگ بود   .... اونم اين بود که     معمولا کسی از حرف هام چيزی دستگيرش نميشد    .... نميگم همه   !  بعضی ها فقط   ... نه اينکه اين قضيه من رو اذيت کنه! نه!    فقط يه کم نگرانم کرد    ... نه برای خودم    بلکه برای اون حقيقت نگران شدم     ... دوست داشتم اول همه شرايط رو آماده کنم     همه ذهن ها رو آماده کنم   ... تا بتونم اصل حرفم رو بزنم     اما   ... اما انگار کاری که نبايد بشه هيچ وقت نميشه!!!!     انگار چيزی که بايد بمونه    ميمونه!!!!   به همون شکلی که بايد !    پس من هم ديگه دنبالش رو نگرفتم .....    گفتم اگه قراره اينطوری باشه      خوب بذار باشه!     شايد صلاح در همين باشه .....     اينجوری بود که ديگه دلم به مقدمه نوشتن هم نميرفت!!!   چون هدفم رو ول کرده بودم     ... چون ديگه مقدمه هم بدون کتاب مونده بود     .... نميدونستم ديگه برای چی بايد بنويسم     برای چه هدفی !؟    شايد هم بايد ديدگاهم رو عوض ميکردم .....      شايد بايد يه جور ديگه فکر ميکردم       شايد هدف چيز ديگست!!     شايد هميشه چيزهايی که ما فکر ميکنيم صحيح نيست      شايد اينکه کسی مقدمه رو درک نکنه مهم نيست      شايد در درون خودش حقيقت مطلب رو درک کرده باشه      ...... شايد طرز بيان مشکل داشته       شايد خود من يه جايی رو اشتباه ميکنم!!    هميشه نفهميدن مطلب مشکل خواننده نيست    .... شايد شرايط اينطور اقتضا ميکنه!    شايد اصلا اشکال از محدوديت هايی باشه که بار ها و بار ها ازش صحبت کردم .....    کی ميدونه        شايد اصلا اين چيزها مهم نيست      !!! شايد مهم چيز ديگست ....    انگار که يواش يواش دارم به همه چيز شک ميکنم   .... اصلا کی هست که از چيزی مطمئنه!!!؟؟؟؟    کی هست که از خودش مطمئنه؟!!      کی مطمئنه که داره حرف درستی ميزنه؟!!!     هر کسی يک کاری ميکنه     هر کسی يک چيزی ميگه    ... اصلا زندگی اجتماعی يعنی همين ....     يعنی اينکه من  بيام اينطور بنويسم    که کمتر کسی از منظور اصلی حرف هام مطلع بشه!       يکی ديگه بياد شعر بنويسه ...    يکی ديگه بياد مقاله بنويسه      يکی ديگه بياد داستان ها و خاطرات ديگران رو بنويسه!    يکی ديگه نکات علمی بنويسه    .... يکی ديگه از دلش بنويسه   .... يکی از جسمش بنويسه ......        ميدونين!؟      اصلا نويسنده مهم نيست      در ظاهر چيزی که مينويسه مهم نيست       ... مهم اينه که ما .... يعنی خواننده  در مجموع از اين اجتماع و از افراد اين جامعه مجازی استفاده خاص خودمون رو ببريم    .... وگرنه چه نيازی داريم که فقط و فقط از يک مسلک و روش خاص بهره ببريم!؟؟؟    ما ميتونيم با همديگه   بدون اينکه نيازی به هم داشته باشيم و بدون اينکه حتی نيازی به کمک کسی احساس کنيم    به همديگه کمک کنيم ..... بطور کاملا غير مستقيم     نميدونم شايد هم مستقيم باشه!!     ديروز داشتم با خودم فکر ميکردم    .... فکر کردم که شايد اصلا چيزی با عنوان آرمان شهر يا اوتوپيا     اصلا معنی نداشته باشه   .... البه اين قضيه خودش تعاريف زيادی داره!!!    ولی به نظر من در جامعه ای که همه چيز و همه کس صالح باشند اصلا نميشه زندگی کرد ......    اصلا اون جامعه دوام نمياره ...    نه که دوام نياره .... بيشتر به اين فکر ميکردم که همچين جامعه ای احتياج به يک نيروی دفاعی فوق العاده بالايی داره .... يک نيروی بسيار بسيار قوی و مستحکم!!      چون در جوامع کنونی که از هر نوع و قشری در جامعه وجود داره   هر انسان آزاد گذاشته ميشه تا هر طور که دوست داره زندگی خودش رو انتخاب کنه!  ولی راه و روش صحيح زندگی به هر فرد نشان داده ميشه!      اما تا وقتی که راه خطا و مراحل بالاتر هنجار شکنی در يک جامعه نباشه انسان نميتونه بالاتترينها و پست ترين ها رو تو جامعه خودش ببينه تا بتونه راه خودش رو انتخاب کنه!    پس اين مهمه  که هر کس به نسبت ديدی که در جامعه پيدا ميکنه روش خودش رو پيش بگيره ....   در حالی که اگه مرحله ی پستی در جامعه وجود نداشته باشه تا انسانها بتونند خودشون رو با اون مقايسه کنند هم اينکه خودشون قادر نخواهند بود روش خودشون رو خودشون انتخاب کنند    و هم اينکه يک سری افرادی خواهند بود که سعی در راهيابی به اون درجات داشته باشند!!! اين يک قضيه انکار ناپذيره!  اينجاست که نياز به اون نيروی عظيم بازدارنده بسيار زياد احساس ميشه!    و يا حتی گاهی اوقات لازمه که شما با بعضی مسائلی که در زندگی شما بسيار نا هنجار انگاشته ميشه يک حد مشترک يا به قولی Overlap  داشته باشيد   منتها در حد قواعد و قوانين خودتون!!          بگذريم .....  در کل مطلبی که ميخواستم رو بيان کردم .... پس ميبينيم که در يک جامعه نياز به افرادی حتی کاملا هنجار شکن هم احساس ميشه!    برای اينکه ما    بتونيم در کل هدف و راه زندگی خودمون رو پبدا و اصلاح کنيم   ..... پس اينقئر ها هم برای ما مشکل ساز نيست که کسی در جامعه مجازی ما چيزی بيان کنه که همه نپسندند!!!   يا به قولی شايد ارزش بها دادن نداشته باشه   ..... ولی ههمين که شما در گوشه ای از ذهنتون ميدونيد که همچين مطلبی هست     و بيان ميشه    در کل بر روی شما تاثيرش رو ميگذاره!!!
نميدونم چرا!!!؟‌     ولی من هر دفعه که ميام اينجا اولش هميشه فکر ميکنم حرفی برای گفتن ندارم .....      اين بار فقط اومدم تا بگم که       شايد زندگی نکنم!!    ولی من هنوز زنده ام!!!    آخه برای بعضی ها شبهه شده بود!     هر چند که بعضی ها واقعا ديگه زنده بودنشون احتياج به اثبات داره!!   اگر هم کسی بگه ما که باور نميکنيم!!   

..: Life is a beach and then we dive :..