Monday, December 26, 2005

و آن هنگام که باد سرد مشرقی از سرزمين هشت رود گذار کرد   اين تن رنجور پسرکی بود که خسته از پنهانی چمباتمه زدن در آغوش خويش  برای چيزی که نميدانست به آن چيزی شبيه به ازادی ميگويند بی مهابا تلاش ميکرد ....
و تو آنگاه نظاره گر بودی  ... همزاد من!!

و آن هنگام که آوای ملکوت در وجودش جاری شد ... ناخواسته درد در هم پيچيدگی مزمن را فراموش کرد ... گويی از پس پرده ای زخيم چشم را از شره های شراب اسطوره ای زندگی بخش پاک ميکند ....  و او چه ميدانست چگونه خواهد بود طره طره اشک در کهکشان لعيم بی سباط دهر ....
و تو آنگاه نظاره گر بودی ... همزاد من!!

و آن هنگام که از پس کوجه به کوچه های پسرکی خرد ميگذشت   در پی جاری شدن در ملال آورهای بزرگترهايش!    که شايد صدايی .. آری فقط صدای  آرام شايد ... نوعی ديگر شايد     تنها او را بخواند ! همانگونه که خواندن را تجربه ميکرد ...
و تو آنگاه نظاره گر بودی ... همزاد من!!

و آن هنگام که در پی بی تجربگی تجربه ميکرد ... تجربه ميکرد  .... تجربه ميکرد .... تجربه ميکرد ... تجربه ميکرد ... تجربه ميکرد ... تجربه ميکرد ... تجربه ميکرد ... تجربه ميکرد ... تجربه ميکرد ... تجربه ميکرد ... تجربه ميکرد ... تجربه ميکرد ... تجربه ميکرد ... تجربه ميکرد ... تجربه ميکرد ... تجربه ميکرد ................   آآآآآآآآآآآآه ه     آآآآآآآآآآآآ ه ه ه ه ...                  آآآآآآآآآآآآآ ه ه ه ه ه ه ه
و تو آنگاه نظاره گر بودی ... همزاد من!!

همزاد من ...
و آن هنگام که در پی اندکی تکامل کوشيد .... پسرک چه ميدانست    بدبخت چه ميدانست هنوز تا پاره کردن پوسته ای که از روز اول قصد چيزی شبيه آزادی از آن داشت راه بسيار است ..   بيچاره چه ميدانست!!!!!    چه ميدانست سياه بختی چيست ...   چه ميدانست سادگی چيست    چه ميدانست آنچه برای خود ميخواهد نميبايست برای همگان بخواهد ....   پسرک چه ميدانست بقيه چيزی دارند که او ندارد ...   پسرک چه ميدانست       بيچاره چه ميدانست  مرگ چيست ! ..
و تو آنگاه نظاره گر بودی ... همزاد من!!

و آن هنگام که احساس کرد   لمس کرد    نوشيد   و فهميد ....   فهميد که تا بحال هيچ نفهميده! ...   فهميد که خود نميدانسته که در پی کدام روح سرگردان در برهوت قبرستان های گمنام فانوس بدست پرسه ميزده ...   دريغ از اينکه ماهتاب در پی تمامی اين سالهای سرگردانی بر لکه های وجودش سايه روشن افکنده بود!!  و او چه ميدانست!! ....
و تو آنگاه نظاره گر بودی ... همزاد من!!

و آن هنگام که از ورای شناخت به درک رسيد ...   آنگاه که ضربه ضربه زخم های خيس چوبک آلبالو تنها برای دزديدن تکه ای سيب از باغچه کوچک همسايه دوردستی ها بر لابلای سياهرگ ها و سرخرگ هايش رسوخ ميکرد .... و او چه ميدانست که با خود چه ميکند !!! ......
و تو آنگاه نظاره گر بودی ... همزاد من!!

و آن هنگام که پسرک در لابلای شيطنت ها آنقدر از ديوار همسايه دوردستی ها بالا رفت  ...  آنقدر به گل خرزهره فخر فروخت ..   آنقدر دل شمشاد را سوزاند    که حتی شبدر ها و يونجه ها     و حتی رز سفيد هم تصميم به سوزاندن پسرک گرفتند ....   آآآآه ه   پسرک!! کاش ميدانست چه ميکند!!   کاش ميفهميد  لباسش خاکی شده!!  کاش ميفهميد در آتش قهر جنگل فرو رفته   ...    کاش ميدانست خار و خس ها کوله بارش را پاره کرده اند ...     کاش بيشتر به باغچه همسايه دوردستی سرک نميکشيد ...     کاش   . . .
و تو آنگاه نظاره گر بودی ... همزاد من!!

و آن هنگام که پسرک رنجور خرامان خرامان از پشت سر گذاشتن آتش  بی مهابا سرکش باغچه همسايه دوردستی دمی به کنار آتش کومه کرده در برهوت تنهايی خود رسيد  سايه های ارواح مرده از پس طوفان های قبرستان های گمنام را فراموش کرد ... و دوباره اين ماهتاب بود که به تاريکی شب های بيابانی نور ميفرستاد    و پسرک را غرق در نور ميکرد ...   آنقر که ديگر به کوله بار از دست داده اش و به لباسهای خاک گرفته و پاره پاره از حمله خرزهره ها فکر نکرد .....
و تو آنگاه نظاره گر بودی ... همزاد من!!

و اين هنگام ... اين است   پسرک خسته! خسته به قدر تنهايی خار و خس های بيابان های ناجوانمردانه خشکيده     به قدر پاره پاره درد از پی سوختن کوله بار امانت    به قدر زخم خورده در پی ابر از برای نمی باران حتی زمستانی هم ..    به قدر گل گزنه!!  اين گار که هراسانی رهگذران را مبادا که بخراشد قلب نحيفشان  ... مبادا که پسرک به بابای مدرسه بگويد که هم کلاسيهايش در عقب کلاس هم آغوش ميشوند    مبادا که پسرک از پی انتقام در کوچه پس کوچه های دلتنگی برايشان جفت پا بگيرد ....

و چه کسی باور کرد ؟!!  که تنهايی پسرک به قدر لعنت دلمردگان هم نمی ارزد ؟!

سلام بر او   روزی که آمد ...    روزی که خواهد رفت ... و روزی که ........
و تو آنگاه نظاره گر هستی ... همزاد من!!

سلام همزاد من !! لمس وجودت مبارک

خداحافظ عليرضا ....


Thursday, September 15, 2005


..... .... .... ...... .... ..... ... ... ....... .... .. !!!!! ...
//// /// ///// ////// ///// ////// ///// /// ///// /////// ///// /// /// ///// !!!  //// ///// /////// ///// /// /// //////// ////  .... //// !!! //////// ....!! ///// ...
{{{{‌{{{ {{{ {{{{ {{{{ {{{ {{{ {{{{ {{{{ {{{{ !! .....  {{{{ {{{ {{{{ {{{{ {{{{ {{{ {{{ {{{ {{{{ {{{ {{{ {{{ {{{ {{{{ {{{{‌{{{‌   }}} }}} }}} }}}} }}} }}} }}} !!!!!! ...
--- --- --- ----- ---- ---- ----- ----- .... ! ------    ------- --- ----- ------- ! ...
((( (((‌(( ((( ((( ((((‌(((  ((((( (((( (((( (((( (((( ((((( ((((((( ((( ((( (((((( ((((( !
*** *** *** ***** ******* !! ...
دوستدار تو!
عليرضا! 

Tuesday, September 6, 2005

يعنی واقعا اگه يکی هميشه تو آرزوهاش بخواد که يه گوشه تو اين دنيا، توی يه جنگل، تنها زندگی کنه    ميتونه؟؟؟!!  يعنی ميتونه به آرزوش برسه؟!!

از هر کس اين رو ميشنيدم اينقدر تعجب نميکردم که از اون!! هميشه پيش خوذم فکر ميکردم اين خوشحال ترين آدميه که تا حالا باهاش برخورد کردم!! حتی روز اول توی موبايلم شمارش رو که يادداشت ميکردم جلوی اسمش نوشتم COOOL!!! ... اما اين احساسم فقط تا ديشب دوام آورد!!! بعضی وقت ها احساس ميکنم آمادگی روبرو شدن با حوادث غير مترقبه رو ندارم!!  مثل ديشب ...  وقتی احساس کردم يهو صداش مثل چند دقيقه قبلش نيست!! گرفته بود! داشت با خودش زمزمه ميکرد   اولش نفهميدم منظورش چيه ؟! ...   به خودش ميگفت    من حالم خوبه!!  دوست هم ندارم امشب حال کسی رو بگيرم!!       اما وقتی تونستم تصوير خودم رو توی نمناکی رقيق روی مردمک چشمش ببينم  تازه فهميدم منظورش چيه!!!    .... 

آرامش چيزی نيست که بشه به راحتی بهش دست يافت!! البته اين برای هر کس يه جوره!! .....  برای يکی زندگی کردن توی يه جنگله!!  برای يکی توی يه خونه مجلل!! برای يکی بودن کنار خانواده ست! برای يکی هم لحظه ای ... فقط حتی لحظه ای بودن در آغوش کسيست که دوستش داری   ...   و او نيز!!

خدايا از اين نفوذ ناپذيری بيذارم!! از من دور کن!!!


Friday, July 1, 2005

گاه گداری وقتی تنها ميشم ميام اينجا ... وقتی لينک وبلاگ خودم رو از لابلای آدرس های وبلاگ دوستای قديميم پيدا ميکنم! گمونم هنوز فکر ميکنند من هستم ... حتی خيلی ها که نميشناسمشون لينک منو کنار وبلاگشون دارند! برام جالب بود  ...

ديروز وقتی ديدمش از دور داشت ميومد به طرفم! فهميدم خودشه! شايد نيم ثانيه هم نگاهش نکردم ... بايد اعتراف کنم! سريع برگشتم روبه مفازه ساعت فروشی و مشغول تماشای ساعت ها شدم .. تو شيشه ويترين رو نگاه ميکردم شايد پشتم سبز بشه .. اما کسی نبود ! گفتم پس باز هم اشتباه کردم .. برگشتم و هر دو طرفم رو نگاه کردم! اثری از پسری که فقط نيم ثانيه با هيبت نارنجی ديده بودمش نبود!! دوباره کلافه شدم .. برگشتم به سمت چپم و کمی از مغازه ساعت فروشی فاصله گرفتم! بعد از چند لحظه تلفنم زنگ خورد! فهميدم که خودشه!! جواب دادم! خيلی سريع گفت کجايی پس تو!؟ گفتم من همينجام که! و تا سرم رو به پشت سرم برگردوندم دوباره همون پسر قد بلند نارنجی پوش رو ديدم که دور از چشم من پشت باجه تلفن خزيده بود و داشت با من صحبت ميکرد! ...

۷۸ ...

شربت بهشت! هرچند کمی ترش ... ولی جالب بود   ..

يک لحظه به نظرم اومد افرادی که اونجا بودند همشون  ....    دخترها با پسر ها    .. پسرها با دختر ها !! ...

ميدونم کمی براش غير منتظره بود! خوب حق داشت ! لابد تصور ديگه ای تو ذهنش بود.. کمی غيره مترقبه ست! درک ميکنم! خب برای من هم اينطور بود .. حد اقل اون يک سوم از من جلوتر بود !! ولی با اين حال بهش حق ميدم!

ديگه مگسی نبود      مليله .. منجوق   يا هرچی که اسمش هست ٬ همه تموم شد! منتظر بود يه چيزی بگم!!    سکوت ...  بالاخره پرسيد ...

اولش کمی محک زدم    امتحان کردم ببينم چقدر اهميت ميده!! می خواستم مطمئن باشم که حد اقل يه کمی از حرفهام رو ميفهمه ! يواش يواش متوجه شدم که ميتونم ادامه بدم ..   من هم    خب بعد از مدت زيادی کسی پيدا شده بود که بهم گوش کنه ....   خب از همه چيز براش گفتم     ولی از هر چيز يه خرده!! نه زياد!! چون ميدونستم که ممکنه متوجه نشه! تقصير منه خب!! اين اتفاق تازه ای نيست! به خاطر همين هم معمولا احتياط ميکنم!!

فرصت زياد نبود   ميفهميدم !! خلاصه گفتم ...   به قول خودم لهش کردم!!  معانی رو!! سعی کردم واضح باشم ...   نميخواستم از حرف هام احساس کنه که اومدنش بی دليل بوده !  نکنه احساس کنه حرف هام بوی خيانت ميده!!! نکنه گمون کنه ....   سعی کردم بفهمه که دارم درد دل ميکنم!!   گمونم ميفهميد!!!  ... خدا کنه

آخه کسی که فردا بايد کنکور بده !! نميخواستم فکرش رو مشغول کنم !!

ولی بايد ميدونست من چطور فکر ميکنم!! بايد ميدونست من از اول اينطور نبودم!! افکارم پاک بود!! مجنون بودم !! اين رو حتی از نوشته های اول وبلاگ قديميم ميشه فهميد!!! من همانی بودم که هميشه گفته ام و نوشته ام!! شايد کسی درک نکنه ولی خب چاره نيست!!  بايد ميدونست بعد از حادثه سال گذشته چقدر شکسته شدم!!! حتی اين رو هر کسی که به تاريخ نوشته های وبلاگم يکم توجه کنه ميفهمه!!!  بايد ميگفتم که چقدر دوست داشتم  ....   و حال چقدر متنفرم !!! ولی ... ای کاش ميتونستم بگم!! ای کاش ميشد بعضی چيزها رو به زبان آورد !! ای کاش ميشد بهش حتی فکر کرد !! من حتی جرات فکر کردن به گذشته ام رو ندارم !!‌  ای کاش ميتونستم بگم حتی دوستان قديميم هم نفهميدند من چه کشيدم!! ای کاش ميشد به کسی بگم چه احساسی داشتم وقتی فهميدم حتی کسانی که روزی مدعی عشق بودند ...  لاف مستی ميزدند    ... در دوری من گمان خيانتی بزرگ برده اند!!!  .... ای وای خدای من    چه بر سر من آمد!!!

ای کاش ميشد بگويم با او چه کردم!! با او که دوست دارمش مانند قطرات تند باران!! با او که حتی اکنون که برايش مينويسم چشمانم در برابرش باک نمی آورند !! ای کاش کسی بود برايم تا حد اقل به او ميگفتم که چه کردم با عشقی که در دل پرورانده بوديم !! ای کاش ميشد .... 

دلم هوای روزهای خوب با تو بودن را دارد !!!  دلم اسير نامه های پر از احساست ميشود ..   دلم   .....   گاه گداری تاب ندارد!! سر به ديوار دورن ميزند !!! ميخواهد رسوايم کند !! آآآآه ... اجازه نميدهمش !! ...    ديگر حتی شرم ميکنم از بعضی کلمات استفاده کنم     ...  آخه خدای من    ... چه کنم!! خودت گفتی من خيلی ساده ام !!  باور نداری؟!  من حتی هنوز جرات نميکنم به گذشته فکر کنم ...   نميتوانم بفهمم با خودم چه کرده ام !!   نميتوانم ...  خاطراتم امان نميدهند ...   من روزهای خوب گذشته ام را ... حتی نميتوانم دوباره بخوانم ...   ای کاش هنوز با من بودی!!

مثل گذشته نيستم ...   وقتی مينوشتم هرچه در دل داشتم بر نوشته هايم می افزودم ...  اما حالا نه!!   انگار آنچه در دلم مانده رنج روزهای اسيری ست !!!  که هر از گاهی بر دلم ريش ميشود ... بر جانم ميماند ...    بر قلبم ميخراشد  ...   نميتوانم  بيان کنم چون حتی بر فکرم جاری نميشود که با اولی رشحاتش آتش بر جام ميزند ... و امان از کفم ميبرد !!!   يارای نوشتن ندارم ...    شايد چون دليلی برايش ندارم         شايد هرگز ..    شايد هم نوعی ديگر ! ...


Thursday, January 27, 2005

خدايا ...

خدايا جاودان آتشبان آتش عشقت در وجودم باش! زجهء عاجزانه ام را بشنو ... و روحم را .. که از فرط خستگی از انتظار دیدارت سر به ديوار تن می سايد، عروج مژده بده!

مرا درياب در اعماق گنداب بی تو بودن !! ، و بياموز به من سبز بودن را ! ... به من بياموز جوانه زدن را !!

دل رفت و ديد و عاشق شد! .... اما ! تن نميرود ، ميرنجاند ! .. می آزارد !

اين صدای من است ... عاشقانه ترين صدايی که می خواند!

تو دليل خوب بودن منی! .. چه می شود مرا هم به بارگاه تو راهی باشد!! ... و تو را به اين دل گذری افتد ... که اگر بيايی من می روم!!! ..  نميمانم!   ...  جاده های رفتن را يک به يک در می نوردم .... و پرواز را تجربه ميکنم !!

انديشيدن به تو، هر لحظه محشری داشتن است!! هر لحظه در مقابل ترازوی عدل ايستادن است!!

خدايا !

با تو بودن .. طواف هر لحظه بر گرد تو ... نه خانه ی توست!!


Saturday, January 8, 2005

دوستم

برای دوست من دعا کنيد!! روزهای سختی داره ميگذرونه!! من که هميشه براش دعا ميکنم  به گردن من يکی که خيلی حق داره .. اميدوارم يه روزی دوباره بياد يه سری به اينجا هم بزنه  آخه دوريش برام سخت شده!! مخصوصا وقتی ازش بی خبر ميشم ...

 دعا ميکنم هرچه زودتر خوب بشی!!