Friday, July 1, 2005

گاه گداری وقتی تنها ميشم ميام اينجا ... وقتی لينک وبلاگ خودم رو از لابلای آدرس های وبلاگ دوستای قديميم پيدا ميکنم! گمونم هنوز فکر ميکنند من هستم ... حتی خيلی ها که نميشناسمشون لينک منو کنار وبلاگشون دارند! برام جالب بود  ...

ديروز وقتی ديدمش از دور داشت ميومد به طرفم! فهميدم خودشه! شايد نيم ثانيه هم نگاهش نکردم ... بايد اعتراف کنم! سريع برگشتم روبه مفازه ساعت فروشی و مشغول تماشای ساعت ها شدم .. تو شيشه ويترين رو نگاه ميکردم شايد پشتم سبز بشه .. اما کسی نبود ! گفتم پس باز هم اشتباه کردم .. برگشتم و هر دو طرفم رو نگاه کردم! اثری از پسری که فقط نيم ثانيه با هيبت نارنجی ديده بودمش نبود!! دوباره کلافه شدم .. برگشتم به سمت چپم و کمی از مغازه ساعت فروشی فاصله گرفتم! بعد از چند لحظه تلفنم زنگ خورد! فهميدم که خودشه!! جواب دادم! خيلی سريع گفت کجايی پس تو!؟ گفتم من همينجام که! و تا سرم رو به پشت سرم برگردوندم دوباره همون پسر قد بلند نارنجی پوش رو ديدم که دور از چشم من پشت باجه تلفن خزيده بود و داشت با من صحبت ميکرد! ...

۷۸ ...

شربت بهشت! هرچند کمی ترش ... ولی جالب بود   ..

يک لحظه به نظرم اومد افرادی که اونجا بودند همشون  ....    دخترها با پسر ها    .. پسرها با دختر ها !! ...

ميدونم کمی براش غير منتظره بود! خوب حق داشت ! لابد تصور ديگه ای تو ذهنش بود.. کمی غيره مترقبه ست! درک ميکنم! خب برای من هم اينطور بود .. حد اقل اون يک سوم از من جلوتر بود !! ولی با اين حال بهش حق ميدم!

ديگه مگسی نبود      مليله .. منجوق   يا هرچی که اسمش هست ٬ همه تموم شد! منتظر بود يه چيزی بگم!!    سکوت ...  بالاخره پرسيد ...

اولش کمی محک زدم    امتحان کردم ببينم چقدر اهميت ميده!! می خواستم مطمئن باشم که حد اقل يه کمی از حرفهام رو ميفهمه ! يواش يواش متوجه شدم که ميتونم ادامه بدم ..   من هم    خب بعد از مدت زيادی کسی پيدا شده بود که بهم گوش کنه ....   خب از همه چيز براش گفتم     ولی از هر چيز يه خرده!! نه زياد!! چون ميدونستم که ممکنه متوجه نشه! تقصير منه خب!! اين اتفاق تازه ای نيست! به خاطر همين هم معمولا احتياط ميکنم!!

فرصت زياد نبود   ميفهميدم !! خلاصه گفتم ...   به قول خودم لهش کردم!!  معانی رو!! سعی کردم واضح باشم ...   نميخواستم از حرف هام احساس کنه که اومدنش بی دليل بوده !  نکنه احساس کنه حرف هام بوی خيانت ميده!!! نکنه گمون کنه ....   سعی کردم بفهمه که دارم درد دل ميکنم!!   گمونم ميفهميد!!!  ... خدا کنه

آخه کسی که فردا بايد کنکور بده !! نميخواستم فکرش رو مشغول کنم !!

ولی بايد ميدونست من چطور فکر ميکنم!! بايد ميدونست من از اول اينطور نبودم!! افکارم پاک بود!! مجنون بودم !! اين رو حتی از نوشته های اول وبلاگ قديميم ميشه فهميد!!! من همانی بودم که هميشه گفته ام و نوشته ام!! شايد کسی درک نکنه ولی خب چاره نيست!!  بايد ميدونست بعد از حادثه سال گذشته چقدر شکسته شدم!!! حتی اين رو هر کسی که به تاريخ نوشته های وبلاگم يکم توجه کنه ميفهمه!!!  بايد ميگفتم که چقدر دوست داشتم  ....   و حال چقدر متنفرم !!! ولی ... ای کاش ميتونستم بگم!! ای کاش ميشد بعضی چيزها رو به زبان آورد !! ای کاش ميشد بهش حتی فکر کرد !! من حتی جرات فکر کردن به گذشته ام رو ندارم !!‌  ای کاش ميتونستم بگم حتی دوستان قديميم هم نفهميدند من چه کشيدم!! ای کاش ميشد به کسی بگم چه احساسی داشتم وقتی فهميدم حتی کسانی که روزی مدعی عشق بودند ...  لاف مستی ميزدند    ... در دوری من گمان خيانتی بزرگ برده اند!!!  .... ای وای خدای من    چه بر سر من آمد!!!

ای کاش ميشد بگويم با او چه کردم!! با او که دوست دارمش مانند قطرات تند باران!! با او که حتی اکنون که برايش مينويسم چشمانم در برابرش باک نمی آورند !! ای کاش کسی بود برايم تا حد اقل به او ميگفتم که چه کردم با عشقی که در دل پرورانده بوديم !! ای کاش ميشد .... 

دلم هوای روزهای خوب با تو بودن را دارد !!!  دلم اسير نامه های پر از احساست ميشود ..   دلم   .....   گاه گداری تاب ندارد!! سر به ديوار دورن ميزند !!! ميخواهد رسوايم کند !! آآآآه ... اجازه نميدهمش !! ...    ديگر حتی شرم ميکنم از بعضی کلمات استفاده کنم     ...  آخه خدای من    ... چه کنم!! خودت گفتی من خيلی ساده ام !!  باور نداری؟!  من حتی هنوز جرات نميکنم به گذشته فکر کنم ...   نميتوانم بفهمم با خودم چه کرده ام !!   نميتوانم ...  خاطراتم امان نميدهند ...   من روزهای خوب گذشته ام را ... حتی نميتوانم دوباره بخوانم ...   ای کاش هنوز با من بودی!!

مثل گذشته نيستم ...   وقتی مينوشتم هرچه در دل داشتم بر نوشته هايم می افزودم ...  اما حالا نه!!   انگار آنچه در دلم مانده رنج روزهای اسيری ست !!!  که هر از گاهی بر دلم ريش ميشود ... بر جانم ميماند ...    بر قلبم ميخراشد  ...   نميتوانم  بيان کنم چون حتی بر فکرم جاری نميشود که با اولی رشحاتش آتش بر جام ميزند ... و امان از کفم ميبرد !!!   يارای نوشتن ندارم ...    شايد چون دليلی برايش ندارم         شايد هرگز ..    شايد هم نوعی ديگر ! ...