Sunday, October 8, 2006

لاله ی سرنگون

یادش بخیر
برايت از لاله ی سرنگون نوشتم! از شيلّر برايت گفتم! که روزی تنها گل سربلند زمين بود! روزی که عيسا مسيح را به صليب کشيدند همه ی گل های زمين سر خم کردند، اما شيلّر عاشق خورشيد بود، خداوند هم به مجازات اين گستاخی جزايش داد که هميشه سرنگون باشد! چه کسی باور ميکرد گلی که امروز لاله ی سرنگون می خوانيمش روزی تنها گل رو به آسمان بر روی زمين بوده؟؟ دلم می خواست يک شيلّر ....!!
برايت از گورهای پنهان نوشتم! مانند گور لورکا! که او را در يک زيتون زار کشتند و پای درختی دفنش کردند و هيچ کس نمی داند گورش کجاست! از انسان های کوچکی برايت نوشتم که نام های بزرگ به يدک ميکشند، از اينکه اين روزها کوچه ی علی چپ سرراست ترين نشانی دنياست! شانه بالا انداختن عادت همه شده! از خيابان های مملو از بی خانمان ها برايت گفتم! ... و شاعران و نويسندگان و انديشمندان بزرگ ما که در حال جمع آوری مريدهای تازه اند! کسی شعر گلسرخی را به ياد ندارد؟؟ : " بايد که رنج را بشناسيم!! وقتی که دختر رحمان با يک تبِ دو ساعته می ميرد، بايد که قلب ما سرود و پرچم ما باشد" بايد که دوست بداريم ياران. خلاصه رنگين کمانم؛ انگار می کنم که نسل شيلّر ها رو به انقراض است، بايد آن هنگام که همه سر خم می کنند شيلّر وار سر بلند کرد و خورشيد را نگريست! بايد کلاغ ها و جغد ها را دوست داشت! بايد بعد از هر عطسه ی بی گاه زندگی را ادامه داد انگار!!؟؟ بايد پشت هر مسافری گريه کرد! گل ها که همه شيلّر باشد ديگر کدورت شيشه های گل خانه رنجورشان نمی کند.
 با من باش که تو جرات قامت راست کردن رو به خورشيدی و قدرت چيدن سيب! عشق تو توان نگريستن به خورشيد به من ميدهد بی پلک زدن! باران ياد تو چشمانم را شستشو ميدهد و در مهتابِ شب رنگين کمانم می شوی!! خوشحالم که روزها يی را از خاک باغچه ی تو توان میگيرم، روزهايی دگر به يادت خاک را آب می دهم ... ای کاش فصل باران پايان نداشت و خورشيد غروب نمی گرفت تا هر روز رنگين کمانی بود، مرا با رنگ هايت در هم آميخته ای! با تو خواهم ماند! من و تو دو شيلّريم دو شيلّر که از تماشای بی وقفه ی خورشيد خسته نمی شوند!!!؟