Monday, November 13, 2006

هوا بس ناجوانمردانه سرد است


هوا سرد است و با اين حال دست من نمی لرزد
دلم بيچاره داده تکيه بر ديوار، می لرزد
چراغ خانه ها خاموش گشته مردمانش خواب می بينند
يکی از وعده ی شامش يکی مهتاب می بيند
يکی مادر بزرگش را پر از گرما
يکی معشوق خود در گرمی آغوش می بيند
ولی يک مرد در يک خانه ی تاريک
نمی داند چرا هر شب به خوابش ترس می آيد
ز سرما و ز تاريکی
ز رنج فقر و بيماری
توانش رفته از کف، فصل سرما را نمی تابد
نگاه کودکانش را دگر پاسخ نمی گويد
که اين سرما تبر بر ريشه اش خواهد زند از دم
مگر کاری کند فردا
که شايد نان و آبی آورد بهر يتيمانش
مگر شادی فشاند بر دل اين خردسالانش
بهر قيمت که باشد تن دهد بر درد و رنج و غم!
که درد از بهر خود بهتر که بهر کودکان باشد
همين افکار می چرخد
و او تا صبح می لرزد
نگاه از کودکانش بر نمی گيرد
هوا سرد است، دستم گاه می لرزد
دلم بيچاره داده تکيه بر ديوار، می لرزد