Tuesday, April 10, 2007

دیدگاه

گاه در تهاجم پهنای سرد زندگی سخت می پيچی، چون مردی از جنس دوگانگی
وقتی ميبايست کاری بکنی و تعلل غافلت می کند ازتهاجم
چه شکست ها که می خوريم از کوتاهی ها
و چه دردها که نمی کشيم از فراموش شدن ها
مانند مرد دلقک که تنها باقی مانده دستمزدش را به تاکسی ميپردازد و به سمت آپارتمانی می
رود که سال گذشته آنرا ترک کرده اما هنوز بوی پدر بزرگ را می دهد ...
مادامی که با دوستی قديمی گپ ميزنی
ناگهان با شنيدن جمله ای از گذشته اش شوکه ميشوی
چرا که تو نيز در برهه ای از زمان و در برهوتی از مکان، هم اتفاق با او بوده ای و تا بامروز
هر دو پنهان بوديد ...
و گاه که ياد می کنی از کسی که زمانی دور در نظرت جلوه ای ديگر داشت که تو را بر نمی
انگيخت و حال پس از گذشت سالها و تغييرات افسوس گذشت زمانی را می خوری که ميتوانستی
در اين تحول نقش داشته باشی ...
وقتی احساست را پنهان می کنی و به سرسری گذشتن عادت می کنی! شايد اين ترديد است که
خانمان سوز می شود، شايد اين ترس است که بازت ميدارد، شايد ناشناختگی ...
و حال خود را ميابی که چاره ای نداری جز غوطه ور شدن در دريايی که ديگر استخوانی برای
مقاومتت باقی نگذاشته
پس بروی آب دراز بکش و بگذار نور در برت گيرد، تا هم نرمی آب را بچشی هم انرژی
خورشيد را ...
شايد خودش را که پنهان می کند به نفعت باشد، شايد رها کردن بهترين گزينه باشد! هميشه دو
رها شده در آب بالاخره بهم ميرسند! يا بهم ميرسند يا هر دو به ساحل باز می گردند ... پس
دردت از چيست؟
خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود
چون تو بيداد کنی شرط مروت نبود

گاهی فقط برای غريبه ها می نويسم! هر چی دوست داری برداشت کن غريبه

Monday, March 5, 2007

دادخواهی مرد



غروب آمد و خورشید در سیاهی مرد
دگر صدای پریشان دادخواهی مرد

بیار شمع به شام غریب آن ایام
که در کتاب دبستانمان تباهی مرد

حرامیان و عیاران بجای خود خوابند
که مایه ی شرف و اقتدار واهی مرد

ببار درد، ببار ای همیشه پابرجا
که باغ زرد دل از درد بی گیاهی مرد

شب سیاه شده سقفی از ستاره و مرگ
پناه خانه از احساس بی پناهی مرد

کسی دگر نکند باور این حقیقت را
صدا صدای زمین است، تخت شاهی مرد

نگاه رحمت حق را نباشد او لایق
نکرد بر غم هم کیشیان نگاهی مرد

دریچه ای به هوای بهار بگشایید
که زندگی همه در اوج بی گناهی مرد

جای دوری نیست! مرکز شهره، پل کالج نرسیده به چهار راه ولی عصر! فکر می کردم این چیزا رو فقط احمدزاده تو جشن رمضان نشون میده! اما

Sunday, January 28, 2007

سفر

شب را تمام شب
خوابم نبرده ست
اين خستگان عقربه مانند ساعتم
تا دو رسيده است
اين ترس و واهمه
"آيا مسافرم
خواهد ز ره رسيد؟
شايد که در ترنم زيبا حضور او
راهی دوباره باز شود
تا فسانه ها"
شب را تمام شب
تنها گريستم
يادم نبود سر به بيابانی آورم
شايد به چاهی از در خوبی درآمدم
خشنود ازاينکه طی شود اين فصل زرد بد
خنديده ام ولی
خوابم نبرده است
آه ای بهار من
دزدان اين ديار
با کوله بار خالی از احساس بی کسی
انديشه های گرگ
ترسم به غنچه های گلايل به شاخ بيد
زخمی بياورند
ای کاش ای بهار
جاری بدی تو در ره اين رود های سرد
تا در تو لخت ميشدم و پرسه ميزدم
در لابلای آب
در بين سنگ ها
گويی سوار باد
با من که قهر کرده و رفته به پشت کوه
گويا نبرده است سلامم به سوی تو
شب را تمام شب
فرياد کرده ام
ای نو بهار من
من غرق گشته ام
دريای مهر را
منعی دگرنمانده به موج بلا وليک
آب از سرم گذشت
تنها من و تو ايم
سبزی اين بهار
ما غنچه های تازه برآورده سر ز خاک
تو سرو ناز من
من پيچکی شوم
از عشق نور تا ته دنيا به پای تو!
بهر بهار من
هر شب دعا کنيد
ای باد مهربان
ابری فرست از سر رحمت برای ما
تا پشت پای قامت سرو مسافران
هميشه خيس باد
من خسته ام ولی
خوابم نبرده است
شب را تمام شب
...
آيا مسافرم
خواهد ز ره رسيد؟
اين خستگان عقربه مانند ساعتم
گويا عبور می کند از انتهای شب
بانگ پيام صبح
دارد نويد ميدهد از ابتدای روز