Sunday, January 28, 2007

سفر

شب را تمام شب
خوابم نبرده ست
اين خستگان عقربه مانند ساعتم
تا دو رسيده است
اين ترس و واهمه
"آيا مسافرم
خواهد ز ره رسيد؟
شايد که در ترنم زيبا حضور او
راهی دوباره باز شود
تا فسانه ها"
شب را تمام شب
تنها گريستم
يادم نبود سر به بيابانی آورم
شايد به چاهی از در خوبی درآمدم
خشنود ازاينکه طی شود اين فصل زرد بد
خنديده ام ولی
خوابم نبرده است
آه ای بهار من
دزدان اين ديار
با کوله بار خالی از احساس بی کسی
انديشه های گرگ
ترسم به غنچه های گلايل به شاخ بيد
زخمی بياورند
ای کاش ای بهار
جاری بدی تو در ره اين رود های سرد
تا در تو لخت ميشدم و پرسه ميزدم
در لابلای آب
در بين سنگ ها
گويی سوار باد
با من که قهر کرده و رفته به پشت کوه
گويا نبرده است سلامم به سوی تو
شب را تمام شب
فرياد کرده ام
ای نو بهار من
من غرق گشته ام
دريای مهر را
منعی دگرنمانده به موج بلا وليک
آب از سرم گذشت
تنها من و تو ايم
سبزی اين بهار
ما غنچه های تازه برآورده سر ز خاک
تو سرو ناز من
من پيچکی شوم
از عشق نور تا ته دنيا به پای تو!
بهر بهار من
هر شب دعا کنيد
ای باد مهربان
ابری فرست از سر رحمت برای ما
تا پشت پای قامت سرو مسافران
هميشه خيس باد
من خسته ام ولی
خوابم نبرده است
شب را تمام شب
...
آيا مسافرم
خواهد ز ره رسيد؟
اين خستگان عقربه مانند ساعتم
گويا عبور می کند از انتهای شب
بانگ پيام صبح
دارد نويد ميدهد از ابتدای روز