Tuesday, April 10, 2007

دیدگاه

گاه در تهاجم پهنای سرد زندگی سخت می پيچی، چون مردی از جنس دوگانگی
وقتی ميبايست کاری بکنی و تعلل غافلت می کند ازتهاجم
چه شکست ها که می خوريم از کوتاهی ها
و چه دردها که نمی کشيم از فراموش شدن ها
مانند مرد دلقک که تنها باقی مانده دستمزدش را به تاکسی ميپردازد و به سمت آپارتمانی می
رود که سال گذشته آنرا ترک کرده اما هنوز بوی پدر بزرگ را می دهد ...
مادامی که با دوستی قديمی گپ ميزنی
ناگهان با شنيدن جمله ای از گذشته اش شوکه ميشوی
چرا که تو نيز در برهه ای از زمان و در برهوتی از مکان، هم اتفاق با او بوده ای و تا بامروز
هر دو پنهان بوديد ...
و گاه که ياد می کنی از کسی که زمانی دور در نظرت جلوه ای ديگر داشت که تو را بر نمی
انگيخت و حال پس از گذشت سالها و تغييرات افسوس گذشت زمانی را می خوری که ميتوانستی
در اين تحول نقش داشته باشی ...
وقتی احساست را پنهان می کنی و به سرسری گذشتن عادت می کنی! شايد اين ترديد است که
خانمان سوز می شود، شايد اين ترس است که بازت ميدارد، شايد ناشناختگی ...
و حال خود را ميابی که چاره ای نداری جز غوطه ور شدن در دريايی که ديگر استخوانی برای
مقاومتت باقی نگذاشته
پس بروی آب دراز بکش و بگذار نور در برت گيرد، تا هم نرمی آب را بچشی هم انرژی
خورشيد را ...
شايد خودش را که پنهان می کند به نفعت باشد، شايد رها کردن بهترين گزينه باشد! هميشه دو
رها شده در آب بالاخره بهم ميرسند! يا بهم ميرسند يا هر دو به ساحل باز می گردند ... پس
دردت از چيست؟
خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود
چون تو بيداد کنی شرط مروت نبود

گاهی فقط برای غريبه ها می نويسم! هر چی دوست داری برداشت کن غريبه