Thursday, January 29, 2015

Fade in time ...

 بیا با من، بیا با من به دسترسِ بی همتای خود بودن
بیا ز بیگانگی ها بیگانه شو، و ز هم، تا به هم، دست رسان
بیا به قلمرو تنهایی های داغ خورده
بیا به دورترین نقطه ی نزدیک
بیا، به کُندی زندگی

بباز هر چه داری، و داشتی، در توهّمِ بودن
ببین چگونه زمانت باز نخواهد گشت
ببین چطور زخم خورده اند به قائده ی یک ملت، هم سانانت

بیا و نبین آنچه باز می داردت
که زمان، زمان است
اما آنچه متفاوت کرده است، مالکیت است
گاه در دستان من کُند می شود،
گاه در آسیاب زندگی، تند
گاه محو می شود

بیا و بایست،
بازگرد،
باز بنگر،
از پیش به پَسَت
و دریاب خود را

شاید اینگونه نبود آنچه آرزو کردی،
شاید زندگی وزنی نداشت بر شانه هایت
شاید ردیف نبود، ولی قافیه داشت
شاید آهسته تر
از یک جنس اما،
شاید نوعی دیگر.

Monday, January 12, 2015

تبعید


ذوق میکنم وقتی به آینده مان فکر میکنم،
آینده ای که نمیدانم چقدر دور یا نزدیک باشد.
نميدانم، هیچ وقت چیزی از آینده ندانسته ام. هیچ وقت برایش نقشه نکشیده ام. گاهی اميدش رو برای خودم روشن کرده ام اما نه بیشتر از این.
من و تو ساليانيست که برای خود آینده ترسیم میکنیم. هرچند همیشه آنی نیست که فکرش را کرده بودیم.
اما میدانم خدایی هست که فکرمان را میبیند، و نگاهمان را می شناسد.
حتی برای تو، که هم جنس منی؛ ارزش قائل میشود.
برای نگاهمان نیز،
پس بیا بسازیم آینده را، در فکرمان،
و روشن کنیم امید را
شاید در میان این همه تقلبی صفتان نا رنجیده، کسی صدای واقعیت را شنید.
شاید کسی فهمید ما را، و تشخیصمان داد.
در این برهوت انسانیت،
در این زیاده خواهی نا لايقان انصاف،
من فراموش نمیشوم؟ تو فراموش نمیشوی؟

Tuesday, December 30, 2014

پگاه


در امتداد شرقی یک لحظه دیدمت
در بارگاه قدسی یک خنده دیدمت
چون ابر های سرخ و سیاه دم طلوع
در خط نور گمشده در دور دیدمت
تو آخرین تولد یک خانه بوده ای
من اولین بهانه ی یک خانه دیدمت
چون جلوه ای ز نور نگاهت مرا فشرد
اندر میانه ی دلم و عقل دیدمت
دیری نداشت فرصت دیدار ما ولی
با چشم بسته نیز کماکان بديدمت

Wednesday, April 9, 2014

Is it?

Is it right to say? Or to claim? The right which you don't have. From whom? The one who laughs at you ...
Is it right to think? Or to act? Who's going to judge you?! Just everybody?
Is it right to ask? Or mention? ... The answer is always silence ... 
It's been always nice thinking about it. Isn't it right!? At least the only thing which is left for you is this little place inside to keep hopes. 
No wish, No desire ...


Thursday, March 17, 2011

من

من مینویسم، چون راه دیگری ندارم. و خوشحالم که راهی برایم نیست جز نوشتم. حال مجبورم به گذشته ای بازگردم که سال ها از آن دور بودم. نقطه%
فاصله خطرناکه، اینو همه میدونن. لازم نیست دائم بهم بگی، چون فکر میکنم فکرهایی تو سرته. نقطه%
فقط بدون برای تو بودن و برای تو ماندن و برای تو تلاش کردن و برای تو رفتن آرزوی منه، الان که هست، همیشه هم خواهد بود. نقطه%
به غایت خواشته های بشری می خواهمت. نقطه%
بیشتر هم میخواهی؟ بیشتر را در دنیایی دیگر نشانت خواهم داد. نقطه%
.نقطه .نقطه .نقطه%

Wednesday, June 23, 2010

حق ، داشتن یا نداشتن؟

برای  درک متقابل همیشه نگاه هایی متفاوت تر از همه ی انسان ها وجود داره. اما برای نگاه متفاوت همیشه درکی متفاوت تر از همه ی دیدگاه های انسانی وجود داره
به همین دلیل همیشه برامون سخته که هم نگاهمون رو عوض کنیم هم درک کنیم، معمولا یا فقط با همون نگاه سعی میکنیم اتفاقی رو در طرف مقابل درک کنیم یا معمولا بدون اینکه مساله ای رو درک کنیم فقط سعی میکنیم نگاهمون رو بهش عوض کنیم، و یا اینکه اصلا بهش نگاه نکنیم
اما مساله ای عمیق مثل احساسات انسانی، مساله ایست کاملا متفاوت از فرد به فرد، اما با درصدی میزان تشابه، آن هم در موارد خاص. به همین میزان تشابه، جامعه دست به تشکیل گروه افراد با احساساتی با تشابه بالای درصدی خاص میزند. لذا بدین منوال بسته به میزان نسبی تراکم جمعیت این گروه ها ، اقلیت ها و اکثریت ها بوجود می آیند. سوال اینجاست که منطور از جامعه کیست؟ جواب: خود افراد داخل گروه های هم دسته
حال با توجه به پراکندگی احساسی بین افراد جامعه، اقلیت بودن و یا اکثریت بودن نسبی در افراد، و عدم وجود هماهنگی میان نگاه انسان ها و درک متقابل، آیا میتوان انتنطار داشت گروهی اقلیت در جامعه ای که اکثریت آن را افرادی با احساساتی مخالف در بر گرفته اند بتواند از حقوق خود دفاع کند؟
باعث بسی خستگیست

Tuesday, June 22, 2010

بازسازي ساختار ازدواج


بازسازي ساختار ازدواج از دیدگاه اوشو

ازدواج بايد در مرتبه دوم باشد، پديده ي اوليه بايد عشق باشد؛ آنوقت مي توانيد باهم باشيد. اين باهم بودن، بايد يك دوستي و يك مسئوليت باشد. وقتي كه دو نفر عاشق يكديگرباشند، مسئول هستند، از يكديگر مراقبت مي كنند. براي ايجاد چنين مسئوليت ومراقبتي به هيچ قانوني نياز نيست؛ هيچ قانوني قادر به ايجاد آن نيست.

در بالاترين حدّ، قانون مي تواند ساختاري تشريفاتي بر شماتحميل كند كه عشق و دوستي شما را نابود خواهد كرد.

درعين حال، چون بايد در يك جامعه زندگي كنيد، مي توانيد ازدواج كنيد، ولي ازدواج بايد در مرتبه دوم بماند. ازدواج بايد فقط به اين دليل باشد كه شما يكديگر را دوست داريد؛ ازدواج بايد حاصل عشق شما باشد، نه برعكس. در گذشته چنين بوده كه اول ازدواج مي كردند و سپس مي توانستند همديگر را دوست داشته باشند.

اين غيرممكن است: كسي نمي تواند عشق را اداره كند، هيچكس قدرت ندارد كه عشق را خلق كند. عشق وقتي روي مي دهدكه اتفاق افتاده باشد.

مي تواني دو نفر را كنار همديگر قرار دهي. و اين كاري است كه در طول قرون انجام شده است. اين دو نفر را به ازدواج هم مي آوريد. و وقتيكه دو نفر باهم باشند، شروع مي كنند به دوست داشتن همديگر. درست مانند خواهران كه برادرانشان رادوست دارند و برادراني كه خواهرشان را دوست دارند. اين يك ترتيبات تحميلي است. و وقتيكه دو نفر باهم هستند، نوعي ازخوش آمدن و دوست داشتن پديد مي آيد و اين دو نفر به هم متكّي مي شوند و از همديگر استفاده مي كنند.

ولي عشق؟! اين رابطه اي كاملاً متفاوت است. اگر ازدواج اول بيايد، تقريباً غيرممكن است كه عشق هرگز بتواند رخ دهد.
درواقع، ازدواج را براي ممانعت از عشق ابداع كرده اند، زيرا عشق خطرناك است.

عشق تو را به چنان اوج هايي از خوشي وسرور و شعف و شعر مي برد كه براي جامعه خطرناك است تا به مردم اجازه دهد تا چنان بلندايي بالا بروند و چيزها را از آن ژرفاها و از آن بلندي ها ببينند. زيرا اگر فردي عشق را بشناسد، ديگر چيزهاي ديگر هرگز او را ارضاء نخواهند كرد. آنوقت ديگر نمي تواني او را با يك حساب بانكي درشت راضي نگه داري، نه. حساب بانكي درشت كمكي نخواهد كرد، اينك او چيزي درمورد ثروت واقعي مي داند.

اگر انساني عشق را شناخته و آن بلندي هاي شعف انگيز را تجربه كرده باشد، قادر نخواهي بود كه او را جذب بازي هاي سياسي كني. چه اهميتي دارد؟! قادر نيستي او را به كارهاي زشت غيرانساني وادار كني. او ترجيح مي دهد كه انساني فقير باقي بماند، ولي عشقش جاري باشد. زماني كه عشق را بكشي ــ و ازدواج تلاشي است براي كشتن عشق ــ وقتي كه عشق را بكشي،آنگاه آن انرژي فرد كه ديگر در عشق مصرف نميشود، در دسترس جامعه است تا از آن بهره كشي شود.

مي تواني از او يك سرباز بسازي، او سربازي خطرناك خواهد بود. او آماده است تا بكشد ــ هربهانه اي كافي است كه او براي كشتن يا كشته شدن آماده شود. او لبريز از ناكامي ها و خشم هاست: مي تواني او را به هرجهتِ جاه طلبانه اي سوق بدهي.
او يك سياست كار خواهد شد....

كساني هستند كه عشق را نشناخته اند. عشقي كه ناكام مانده باشد، به طمعي عظيم تبديل مي شود: عشقِ ناكام مانده به خشونتي عظيم تبديل مي شود و تو را وارد نياي جاه طلبي ها مي كند. عشقِ ناكام مانده، بسيار ويرانگر است.
ولي جامعه به افراد ويرانگر نياز دارد. به ارتش هاي بزرگ نياز دارد؛ به ارتش هايي از سياست بازها نياز دارد، به لشگرهايي ازمنشي ها، كارمندان دفتري و غيره نياز دارد. جامعه به افرادي نياز دارد كه بتوانند هركاري را انجام دهند. زيرا آنان در زندگي،هيچ چيز والا را نشناخته اند. آنان هرگز لحظاتي شاعرانه را در زندگي لمس نكرده اند؛ آنان مي توانند تمام عمر به شمارش پول ادامه بدهند و فكر كنند كه همه ي زندگي همين است.

عشق خطرناك است.

من مايلم كه عشق در دسترس همه قرار داشته باشد. و اگر ازدواجي صورت مي گيرد، بايد محصولي جانبي از عشق باشد و بايددر مرتبه دوم قرار بگيرد.

اگر روزي عشق از بين رفت، براي ازبين بردن ازدواج هيچ مانعي نبايد وجود داشته باشد. اگر دو نفر بخواهند ازدواج كنند، هردوبايد باهم توافق داشته باشند. ولي براي طلاق گرفتن، حتي اگر يك نفر بخواهد طلاق بگيرد، همين بايد كافي باشد. براي طلاق نبايد به توافق دو نفر نياز باشد. هم اكنون، براي ازدواج هيچ مانعي وجود ندارد. هر دو احمقي مي توانند به اداره ثبت بروند وازدواج كنند! ولي براي طلاق هزار و يك مانع وجود دارد.

اين رويكردي بسيار جنون آميز است.

به نظر من، وقتي دو نفر بخواهند ازدواج كنند، انواع موانع بايد ايجاد شود: بايد به آنان گفته شود: ”دوسال صبر كنيد. دوسال باهم زندگي كنيد و پس از دو سال، اگر بازهم مايل به ازدواج باهم بوديد، برگرديد.“
مردم بايد مجاز باشند باهم زندگي كنند تا بتوانند خودشان را بشناسند و ببينند كه آيا باهم جور هستند يا نه؟ آيا مي توانند در زندگي باهم يك هماهنگي ايجاد كنند يا نه؟

ولي هركسي مي تواند به دفتر ثبت ازدواج برود و ازدواج كند و هيچكس برايشان مانعي ايجاد نمي كند. اين مسخره است. ووقتي بخواهي كه جدا شوي، آنوقت تمام دادگاه ها و قانون و پليس و همه هستند تا مانع تو شوند! جامعه با ازدواج موافق است و باطلاق مخالف.

من نه با ازدواج موافق هستم و نه با طلاق. به نظر من، بين مردم فقط بايد يك رابطه دوستانه، يك مسئوليت و يك حمايت وجودداشته باشد. و اگر آن روز دور است، تا آن زمان نبايد اجازه داد كه ازدواج امري آسان باشد. مردم بايد فرصت بيابند تا يكديگررا آزمايش كنند، در انواع موقعيت ها با هم زندگي كنند. ازدواج، فقط به دلايل احساسات شاعرانه و عشق در نگاه اول، نبايد مجازباشد.

بگذار اوضاع خنك شود، بگذار اوضاع معمولي شود، بگذار تا ببينند چگونه با زندگي معمولي و مشكلات روزمرّه كنار مي آيند و تنهادر آن صورت بايد مجاز باشند كه با هم ازدواج كنند


بازسازي ساختار ازدواج از دیدگاه من

من فکر میکنم هنگام طلاق هر یک از طرفین قصد طلاق داشته باشد میتوانند جدا شوند چرا که هر دو زمانی خواستار این ازدواج بوده اند. به همین خاطر هم هر دو نفری که با هم بودند هر موقع یکی ازآنها خواست که با هم ازدواج کنند باید همه دست به دست هم بدهند تا آن دو باهم ازدواج کنند، چرا که هر دو آنها زمانی خواستار این ازدواج نبوده اند ولی حالا شرایط متحول شده و خد اقل یکی از این دو در این رابطه دچار جهش شده؛ حال جهش رو به بالا یا رو به پایین.

Wednesday, June 16, 2010

فاصله


نه و نه دقیقه را دوست ندارم

چرا که میان دو هم نوع

فاصله ای به بزرگی هیچ ایجاد میکنند



Saturday, April 3, 2010

آیین، رسم، سنت - نگاهی گذرا

شده حتما نشه به کسی اعتماد کنی. شده حتما نشه یکی رو پیدا کنی. شده بخوای یه حرف بیهوده به کسی بزنی. در راستای بی کسی. خب این جملات خیلی ساده ست چون حرف حرف عجیبی نیست. چون برای همه یه موقع هایی شده خب. اصولا حرف و کس بر تضاد وجودی هم قرار دارند. وقتی کسی باشه حرفی نداری، وقتی کسی نباشه حرف برای گفتن زیاد داری.
اصلا امروز سیزده بدره. همه یه کارهای خاصی رو که از قدیم در ذهنشونه این روز انجام میدن. مثل بیرون رفتن و خوش گذروندن. مثل ناهار خوردن. مثل هندونه و شیرینی و آجیل خوردن و بعضا قلیون کشیدن در فضای آزاد. ولی امروز هیچ کس دید و بازدید نمیره! خب دیگه اینم رسمشه. مثل من که الان در جمع خانواده نشستم و دارم این متن رو تایپ میکنم. البته منظورم از خانواده فقط پدر و مادر و برادر نیست. بلکه پدر بزرگ و مادر بزرگ و خاله و دختر خاله و نوه خاله و ... اووووه خلاصه حسابی خاله بازیه. اما من اینجام. توی حرف های خودم. چون سرم رو که بیارم بالا حرفی ندارم واسه گفتن ولی وقتی سرم اینجاست خوب میتونم بنویسم. اینه رسمه زندگی. گاهی مجبوری برای دیگران زندگی کنی. من اینجام در حالی که میتونستم با دوستانم بیشتر خوش باشم. خب، توی زندگی همه مون باید سیاست های خاصی رو رعایت کنیم. قطعا در نهایت به این نتیجه میرسیم که نمیشه فقط برای خودت زندگی کنی. واقعا یه مواقعی بایستی برای دیگران وقت بگذاری نه برای خودت. این سیاست کلیه زندگیه. اگه بخواهی به یه چیزایی برسی مجبوری تو زندگی برای یه زمانهای به ظاهر بی خاصیتی وقت گذاری کنی. اگه به قانون عمل و عکس العمل اعتقاد داشته باشی در هر حدی به این فکر میرسی که هر حرکت در گوشه ای از جهان تاثیر گذار خواهد بود. چه برسد حضور در مکانی که خود خواسته یا به اجبار حضور داشته ای. پس از نظر من تنها دلیلی که برای حضور من در این محل میتونه وجود داشته باشه تاثیر کلی بر حال و احوال اطرافیانه. همونطور که وقتی پسر خاله م امروز صبح رفت کیش و الان اینجا نیست به من خبر نداد، چون میدونست اگه من بفهمم اون نیست حتما نمیام. چون تاثیر بودن و نبودنش برای من مهم بود. ولی با این حال من از خودم گذشتم و به خاطر کسان دیگری اومدم.
بررسی روانشناختی مراسمات باستانی، سنتی، خانوادگی
علل برگزاری:
1-    رسم
2-    دیدار فامیل
3-    تفریح
4-    توقع
5-    ...
با اینکه دلایلی زیادتری رو میشه در ادامه شماره گذاری کرد ولی کمی گذرا همین چهار مورد رو کمی بازتر میکنم.


الف- رسم و رسومات
تعریف: به هر نوع آیین، حرکت، رسم، ظاهر نمایی، رفتار، و حالت های دیگری از بروز اجتماعی که پیشینه ای باستانی، ملی،  قومی، خانوادگی و یا حتی شخصی داشته باشد.
نکته مهمی در زمینه رسم و رسومات وجود دارد که تداخل بسیار عمیقی در دو مورد جدای مذهب و خرافه دارد. که هر کدام به تنهایی قابل بررسی ست. در زمینه های مذهبی بسیاری آیین های خاص از روایات و آیات برداشته شده که در جوامعی مانند خانواده به صورت رسم خاصی بروز ظاهری پیدا کرده، مانند نوشتن هفت سلام در ساعت تحویل سال نو. و شبیه به همین آیین میشود از سفره هفت سین اسم برد که باز ریشه در آیین باستانی ایران زمین یعنی زرتشت دارد. اما خرافه مطلب دیگریست که مثالهایی بسیار گوناگون در رسومات زندگی جامعه ما و همه ی جوامع دارد. مثل اینکه اگر در هنگام تحویل سال در حال انجام کاری یا حرکتی یا حالتی باشی، اون حال برای اون شخص تا آخر سال تاثیر گذار خواهد بود. که البته جدایی این دو یعنی رسومات مذهبی و خرافی خودش جای بحث و تامل بسیار زیاد داره که من قصد ندارم اینجا به این موضوع بپردازم.
ب- دیدار فامیل
جدا از بخش اول که رسم و رسومات خوانده میشود، اگر شخصی در انجام مراسمات سنتی و باستانی بسیار نیت پاک و سنجیده داشته باشد، بهترین نکته ای که میتواند در نظر بگیرد برای اینکه از انجام این مراسمات نفعی سودمند برده باشد همان دید و بازدید اقوام و آشنایان و دوستان است، که خود منافع و نکات مثبت زیادی در بر دارد. لذا در اکثر موارد اگر جزء آن دسته ای باشیم که از دیدار خانواده و اقوام خرسند میشیم این جنبه از قضیه برایمان اهمیت بیشتری پیدا خواهد کرد.
ج- تفریح
جای تعریف نداره؛ میتوانیم به هر عملی که باعث شادی روحی و جسمی فرد بشود تفریح بگوییم. مثل گردش، مثل بازی، مثل غذا خوردن، مثل دیدن دوستان و فامیل و کسانی که دوستشان داریم و بعضا حتی مثل تنها بودن. اما در این گونه مراسمات بیشتر جنبه های ظاهری تفریح مد نظر است مانند بازی و گردش و دیدن دوستان و اشنایان. نه جنبه های شخصی تفریح مثل تفریح های شخصی و هر نوع تنهایی که باعث تفرج و شادی میشود.
د- توقع
تعریف: انتظار از شخصی یا چیزی برای سر زدن یا نزدن حرکتی در زمان و مکان خاص.
اما توقع؛ ساعت درونی احساسات انسان ها همیشه با ساعت ظاهری شبانه روزی و تقویم یک رنگ نمیشود. گاه روزی مانند آخر هفته که انتظار میرود طبق معمول باید به امور متفرقه و شخصی و تفریحی پرداخت ، شخص بطور خاص به هیچ کدام این موارد بهتر است بگوییم حس پیدا نمیکند. و ترجیح میدهد کماکان خود را در محیط کاری و انتظامی که در طول هفته بوده نگاه دارد و به انجام امور دیگری بپردازد. و یا بالعکس در روزهای وسط هفته که معمولا به امور اقتصادی و به قول معروف روزمره پرداخته میشود بنابر حس درونی شخصی تنها تمایل به گذراندن وقت در تنهایی و یا استراحت پیدا می کند. اما در چند درصد مواقع زندگی به ما اجازه میدهد طبق حس درونی خود رفتار کنیم؟! معمولا کمتر از 10 درصد. لذا انسانها به نادیده گرفتن حس درونی خویش بسیار عادت دارند. و پذیرفتن نکته ای مانند توقع که از سمت اطرافیان نشات میگیرد برای افراد بسیار امری عادی ست. در این مورد خاص نیز بحث به همین منوال است. بسیار ممکن است که شما روز اول سال نو تنها به خوابیدن در منزل و تماشای تلویزیون فکر کنید، اما میتوانید از سر زدن و دیدار پدربزرگ و مادر بزرگ و تلفن زدن و تبریک گفتن سال نو به افرادی که برای شما اهمیت دارند (اهمیت معنوی یا مالی یا شخصی) غفلت کنید؟؟ معمولا جواب این سوال منفیه. پس میبینیم که توقع اطرافیان بسیار در زندگی ما نقش بازی می کنه. حتی ممکنه خودمون رو بسیار راغب به کاری نشان بدیم ولی قلبا تنهای دلیلی که به وجودش آگاهیم همان توقع اطرافیان هست.
با این حساب گاه افراد برای زندگی خودشون  حسابهایی شخصی دارند. چیزی که حاکم بر جامعه ی ماست تن دادن آگاهانه به این گونه مراسمات و سنت هاست. کما اینکه پسرها و دختر ها بعد از ازدواج بسیار پابند قیود و سنن خانوادگی میشوند. سنت شکنی های قبل از ازدواج در خانواده ای که در آن بزرگ شده اند رو به فراموشی میسپارند و پا در زندگی مملو از آداب و سنن و روسمات خانوادگی بعد از ازدواج می گذارند. اما هستند درصد از افرادی که خط کشی های رنگی مختلفی در ذهن خود ایجاد کرده اند و سعی میکنند که در زندگی پا از آنها فراتر نگذارند و به اطرافیان نیز اجازه عبور از مرزهای فکری خودشون نمی دهند. خط کشی هایی به رنگ قرمز، بعضا زرد یا سبز. مثل اجازه ندادن خانواده در دخالت در امور شخصی. یا دخالت در آگاهی از اینکه وقت های آزاد شخص چطور و کجا و با چه کسی سپری میشه. چنین افرادی به خاطر باور هایی که به اونها پایبند هستند حتی بعضا از افرادی که مانند خودشون فکر نمیکنند و خطوط قرمز فکری ندارند فاصله میگیرند. که این البته امری طبیعیه. حتی گاهی تقیّد به آداب و سنن اجتماعی از دیدگاه برخی افراد مقبوح و ازار دهنده ست. و گاهی بالعکس ، اینگونه افراد برای خانواده های سنتی جامعه ما غیر قابل تحمل و اصطکاک برانگیز خواهند بود.
شاید نتیجه این باشه که برای زندگی در جوامعی سنتی و مذهبی مانند جامعه ی ایران لازم است در بعض مواقع جنبه ی توقع رو در سنن و آداب خانوادگی رعایت کنیم، اما با سیاست های فردی و شخصی خطوط قرمز خودمون رو نه تنها رعایت کنیم بلکه از نزدیکانمون حتی توقع داشته باشیم که به نحوه زندگی ما احترام بگذارند. و در واقع ترکیبی از توقعات دو جانبه شخص از جامعه و جامعه از شخص. با این نکته ی بسیار مهم که این تعامل بسیار شبیه بازی طناب کشیه؛ و این نکته ی مهم تر که همیشه طرف جامعه قوی تر از طرف شخصه، و اگر به قول معروف توی این طناب کشی کمی شل بدیم طناب از دستمون در رفته و افتادی در دنیای زندگی سرشار از آداب و سنن و توقعات اجتماعی و خانوادگی و مذهبی و خرافی و ... هزار نوع قید و بند هایی که جامعه ای مثل ایران درگیرشه.
حالا میبینید میشه برای سیزده به در تن به قید و بند های سنتی خانواده داد ولی در عین حال طناب رو به سمت خواسته ها و تفریحات شخصی کشید. این هم از امروز من، در کنار خانواده ولی توی وبلاگ.

Tuesday, April 10, 2007

دیدگاه

گاه در تهاجم پهنای سرد زندگی سخت می پيچی، چون مردی از جنس دوگانگی
وقتی ميبايست کاری بکنی و تعلل غافلت می کند ازتهاجم
چه شکست ها که می خوريم از کوتاهی ها
و چه دردها که نمی کشيم از فراموش شدن ها
مانند مرد دلقک که تنها باقی مانده دستمزدش را به تاکسی ميپردازد و به سمت آپارتمانی می
رود که سال گذشته آنرا ترک کرده اما هنوز بوی پدر بزرگ را می دهد ...
مادامی که با دوستی قديمی گپ ميزنی
ناگهان با شنيدن جمله ای از گذشته اش شوکه ميشوی
چرا که تو نيز در برهه ای از زمان و در برهوتی از مکان، هم اتفاق با او بوده ای و تا بامروز
هر دو پنهان بوديد ...
و گاه که ياد می کنی از کسی که زمانی دور در نظرت جلوه ای ديگر داشت که تو را بر نمی
انگيخت و حال پس از گذشت سالها و تغييرات افسوس گذشت زمانی را می خوری که ميتوانستی
در اين تحول نقش داشته باشی ...
وقتی احساست را پنهان می کنی و به سرسری گذشتن عادت می کنی! شايد اين ترديد است که
خانمان سوز می شود، شايد اين ترس است که بازت ميدارد، شايد ناشناختگی ...
و حال خود را ميابی که چاره ای نداری جز غوطه ور شدن در دريايی که ديگر استخوانی برای
مقاومتت باقی نگذاشته
پس بروی آب دراز بکش و بگذار نور در برت گيرد، تا هم نرمی آب را بچشی هم انرژی
خورشيد را ...
شايد خودش را که پنهان می کند به نفعت باشد، شايد رها کردن بهترين گزينه باشد! هميشه دو
رها شده در آب بالاخره بهم ميرسند! يا بهم ميرسند يا هر دو به ساحل باز می گردند ... پس
دردت از چيست؟
خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود
چون تو بيداد کنی شرط مروت نبود

گاهی فقط برای غريبه ها می نويسم! هر چی دوست داری برداشت کن غريبه