Thursday, January 29, 2015

Fade in time ...

 بیا با من، بیا با من به دسترسِ بی همتای خود بودن
بیا ز بیگانگی ها بیگانه شو، و ز هم، تا به هم، دست رسان
بیا به قلمرو تنهایی های داغ خورده
بیا به دورترین نقطه ی نزدیک
بیا، به کُندی زندگی

بباز هر چه داری، و داشتی، در توهّمِ بودن
ببین چگونه زمانت باز نخواهد گشت
ببین چطور زخم خورده اند به قائده ی یک ملت، هم سانانت

بیا و نبین آنچه باز می داردت
که زمان، زمان است
اما آنچه متفاوت کرده است، مالکیت است
گاه در دستان من کُند می شود،
گاه در آسیاب زندگی، تند
گاه محو می شود

بیا و بایست،
بازگرد،
باز بنگر،
از پیش به پَسَت
و دریاب خود را

شاید اینگونه نبود آنچه آرزو کردی،
شاید زندگی وزنی نداشت بر شانه هایت
شاید ردیف نبود، ولی قافیه داشت
شاید آهسته تر
از یک جنس اما،
شاید نوعی دیگر.

Monday, January 12, 2015

تبعید


ذوق میکنم وقتی به آینده مان فکر میکنم،
آینده ای که نمیدانم چقدر دور یا نزدیک باشد.
نميدانم، هیچ وقت چیزی از آینده ندانسته ام. هیچ وقت برایش نقشه نکشیده ام. گاهی اميدش رو برای خودم روشن کرده ام اما نه بیشتر از این.
من و تو ساليانيست که برای خود آینده ترسیم میکنیم. هرچند همیشه آنی نیست که فکرش را کرده بودیم.
اما میدانم خدایی هست که فکرمان را میبیند، و نگاهمان را می شناسد.
حتی برای تو، که هم جنس منی؛ ارزش قائل میشود.
برای نگاهمان نیز،
پس بیا بسازیم آینده را، در فکرمان،
و روشن کنیم امید را
شاید در میان این همه تقلبی صفتان نا رنجیده، کسی صدای واقعیت را شنید.
شاید کسی فهمید ما را، و تشخیصمان داد.
در این برهوت انسانیت،
در این زیاده خواهی نا لايقان انصاف،
من فراموش نمیشوم؟ تو فراموش نمیشوی؟