Tuesday, December 30, 2003

لبخندها فسرد
پيوندها گسست
آواي لاي لاي زنان در گلو شكست
گلبرگ آرزوي جوانان بخاك ريخت
جغد فراق بر سر ويرانه ها نشست
از خشم زلزله
پوپك،شكسته بال بصحرا پريد و رفت
گلبانگ نغمه در رگ ناي شبان فسرد
هر كلبه گور شود
عشق و اميد، مُرد

در پهندشت خاك كه اقليم مرگهاست
با پاي ناتوان و نفسهاي سوخته
هر سو دوان دوان
افسرده كودكان زپي مادران خويش
دلدادگان دشت
سرداده اند گريه پي دلبران خويش

در جستجوي دختر خود مادري غمين
با صد تلاش پنجه فرو ميبرد بخاك
او بود ودختري كه جز او آرزو نداشت
اماچه سود؟ دختر او،آرزوي او
خفته است در درون يكي تيره گون مغاك

بس كودكان كه رنگ يتيمي گرفته اند
بس مادران بخاك غريبي نشسته اند
بس شهرها كه گور هزاران اميد شد
شام سياه غم بسر شهر خيمه زد
آه غريب غمزدگان شكسته دل
بالا گرفت و هاله ي ابري سپيد شد

آن كومه ها كه پرتو عشق و اميد داشت
غير از مغاك نيست
آن كلبه ها كه خانه ي دلهاي پاك بود
جز تل خاك نيست

اين گفته بر لبان همه بازمانده هاست:
كاي دست آفتاب!
ديگر مپاش گرد طلا در فضاي شهر
اي ماه نقره رنگ!
ديگر مريز نقره بويرانه هاي ده
مارا دگر نياز بخورشيد وماه نيست
ديگر نصيب مردم خاموش اين ديار
غير از شبان تيره و روز سياه نيست

خشكيد چشمه ها و بجز چشمه هاي اشك
در دشت ما نماند
افسرد نغمه ها و بجز واي واي جغد
در روستا نماند

ديگر حديث غربت وتنها نشستن است
ياران خوش سخن همگي بيزبان شدند
آنانكه بود بر لبشان داستان عشق
خود «داستان» شدند

اين گفته بر لبان همه بازمانده ماست:
هان،اي زمين دشت!
ما را تو در فراق عزيزان نشانده اي
ما را تو در بلاي غريبي كشانده اي
ماداغديده ايم
با داغديدگي همه دلبسته ي توايم
زينجا نميرويم
اين دشت،خوابگاه جوانان دهكده است
اين خاك،حجله گاه عروسان شهر ماست
ما با خلوص بر همه جا بوسه ميزنيم
اينجا مقدس است
اين دشت عشقهاست

هر سبزه اي كه بردمد ازدامن كوير
گيسوي دختريست كه در خاك خفته است
هر لاله اي كه سرزند ازدشت سوخته
داغ دل ز نيست كه غمناك خفته است
اما تو اي زمين
اي زادگاه ما!
ما باتو دوستيم
زين پس شرار قهر به بنياد ما مزن
ما را چنانكه رفت اسير بلا مكن
اين كلبه ها كه خانه ي اميد و آرزوست
ويرانسرا مكن
ور خشم ميكني
ويرانه كن عمارت هر قريه را ولي
مارا ز كودكان و عزيزان جدا مكن
                                                مهدي سهيلي

Sunday, December 28, 2003

زلزله

ديگه حرفی برای گفتن باقی ميمونه؟!!! ....


Wednesday, December 10, 2003

شاید

شاید آنقدر شقایق بارید
                  تا که در آینه بندان نگاهت روزی
                                    غرق در نور شدم

Saturday, November 29, 2003

سلام بر خوبی ...

تو زمانهای مختلف .... تو شرايط مختلف ... افراد زيادي تو زندگي ما وارد ميشن .... و به تبع اون خيلی ها خارج ميشن .... بعضي ها خوب ميمونند .... بعضي ها خوش ... بعضی ها بی خاصيت .... و بعضي ها ..... و بعضي ها .... و بعضی ها ..... !!! خلاصه آدم ها زيادند! .... خيلی هم زياد .... هر کس با ديدگاه متفاوت از ديگری! .... با انتظار متفاوت .... با انرژی متفاوت ... آخه من معتقدم که آدم ها به هم انرژی ميدن .... خيلی هم زياد .... توی هر برخوردی اين انرژی ها منتقل ميشه! ... گاهی مثبت ... و گاهی منفی ! .... آره! انرژی منفی هم داريم! .... نميدونم خودم به شخصه چه قدر توي برخوردهام اين رو در نظر ميگيرم!! ... ولي مطمئنم که اين قضيه رو دقيقا احساس کردم! ... و لمس کردم ...
من يه عادتی دارم .... نميدونم هم خوبه يا بد ! ... به نظر خودم که گاهی اوقات ميتونم بهش افتخار کنم! ... ولی من احساس ميکنم خيلی ها رو دوست دارم .... نه تنها خيلی افراد ... بلکه خيلی چيزها رو .... و دليلش هم برام کاملا واضح و مبرهنه! ... چون سر منشا تمام اين دوست داشتن ها همش از یک جا نشات ميگيره! ... از يک جا! ... و اون هم عشق به خوبيه !! فقط همين .... و حالا اين خوبی ميتونه خودش رو به نماد های مختلف نشون بده .... خيلی هم مختلف .... به خاطر همين هم ممکنه گاهي اوقات خودش رو تو وجود يه انسان نشون بده ... يا هر چيز ديگه! .... به خاطر همين هم هست که من خيلی ها رو دوست دارم .... شايد نه به خاطر خودشون ... نه به خاطر خيلی چيزهاشون .... بلکه فقط به خاطر خوبيشون .... به خاطر وجودشون .... حتی گاهی اوقات اينقدر اين خوبی زياده! ... اينقدر اين خوبی زيباست! ... که اصلا نميتونی دوستش نداشته باشی! ... اصلا نميتونی چشمت رو در مقابلش ببندی! ... اصلا نميتونی ازش صرف نظر کنی!! .... تمام وجودت رو تسخير ميکنه! تو رو مسخر خودش ميکنه! ... تو رو مال خوش ميکنه!! ... اين ديگه چيزی نيست که قابل توصيف يا تعريف باشه! اين چيزی نيست که بشه برای کس ديگری توصيفش کرد!! .... شايد به خاطر همين باشه که گاهی نميتونيم حرف هاي همديگه رو بفهميم!! ... چون هر کدوممون يه چيزی ديديم!! ... يه چيزی درک کرديم ... که دوست داريم به بقيه هم اون حس زيبا رو منتقل کنيم .... ولی نميتونيم ... چون قابل انتقال نيست!! ... چون اگه از زبانت خارج بشه ديگه اون نيست! ... ديگه يه چيز ديگست!! ... از اين رو به اون رو ميشه! ... دگر گون ميشه!!! .... يا شايد له ميشه ......
پس بهتره که خوبيهايی که دوست داريم .... هميشه و هميشه .... همون جای اصليش بمونه!!! ... همون جايی که واقعا بايد همون جا باشه تا ارزش داشته باشه!!! ... نه جای ديگه!!


Sunday, November 16, 2003

ديروز داشتم به امير ميگفتم .... واقعا بعضی چيزا قابل گفتن نيست .... ديروز وقتی داشتم ميرفتم دانشگاه تو راه داشتم فکر ميکردم ... يه لحظه پيش خودم گفتم شايد ما واقعا برای اين اومديم تو اين دنيا که به چيزايی که دوست داريم نرسيم !! ... شايد عجيب باشه ولی من اينطور فکر کردم ..... شايدم واقعا همينجوری خوب باشه! ... شايد اصل اين قضيه مسخره به نظر بياد ... ولی اگه برعکس فکر کنيم ميبينيم ممکنه اينطور هم باشه! شايد اگه ما به هر چيزی که ميخواستيم ميرسيديم ديگه وضعمون اينطور نبود ... شايد اصلا يادمون ميرفت چه جوری بايد زندگی کنيم ... شايد خودمون رو فراموش ميکرديم ... شايد ......




پيش خودم فکر ميکردم ....... خودم هم نميدونم چرا ديروز اينقدر فکر کردم ... اتفاقا بعدا که داشتم فکر ميکردم .... فکر کردم که چقدر من فکر کرده بودم! .... ولی انگار هيچ فکری نکرده بودم ........



با خودم ميگفتم ... خيلی حرفها هست که آدم دوست داره با خيلی ها در ميون بگذاره .... يه چيزايی هست که بعضی وقتها دوست داری فريادشون بزنی ... داد بزنی ... هوار بزنی .... چون داره خفه ت ميکنه ... داره گلوت رو پاره ميکنه ... قلبت رو تکه تکه ميکنه .... ولی ....... ولی بعدش چی .... بعدش که يه چيزايی به زبون آوردی ؟!! ... بعدش که اون مفهوم عميقی که تو قلبت نگه داشته بودی رو اينقدر له کردی ... اينقدر کوچيک کردی .... اينقدر پست کردی ..... تا تونستی به زبون بياری .... تا تونستی به لغت تبديل کنی ... تا تونستی خارشون کنی!! ... بعدش ديگه چی؟!! ديگه اين ... اونی که دوست داشتی فريادش بزنی نيست ..... اونی که دوست داشتی يکی .... يا همه بدونن نيست!! ... ديگه از بين رفته ... ديگه له شده ... کوچيک شده ... مسخره شده ... خنده دار شده .... ديگه از فکر کردن بهش خجالت ميکشی .... ديگه حتی ارزشش رو برای خودت هم از دست ميده !!! ....



پس بهتره که خيلی چيزا هميشه و هميشه و هميشه ..... پيش خودت بمونه .... خود خودت .... فقط و فقط تو سينه خودت بمونه .... چون چيزی که از راه زبان و قلم و چشم وارد نشده ... از راه زبان و قلم و چشم هم نميتونه خارج بشه!!!!!!!!! ...



پس من باز هم فکر ميکنم ..... و باز هم ......... و باز هم .....

Sunday, November 9, 2003

آن کس که مرا طلب کند می يابد

آن کس که مرا يافت، می شناسد

آن کس که مرا شناخت، دوستم می دارد

آن کس که مرا دوست بدارد، به من عشق می ورزد

آن کس که به من عشق ورزيد، من نيز با او عشق می ورزم

و آن کس که من با او عشق بورزم پس می کشم " او را "

و آن كس را كه من بكشم خونبهايش بر من واجب است !

پس من خود خونبهايش هستم ......


Thursday, October 30, 2003

دستم رو گذاشتم روی کيبورد گفتم می خوام بنويسم! آره ... اصلا اين دفعه واقعا می خوام بنويسم! ... آخه يه چيزی هست که تو گلوم گير کرده! فقط گير کرده! بيرون هم نمياد! ... شايد هيچ اتفاقی نيفته بعد از اينکه اين جا رو پر کنم از يه سری کلمه و جمله! .... اصلا نميدونم حتی چی می خوام بنويسم! فقط يه سری چيزايی اين ور اون ور مغزم داره بهم تلنگر ميزنه! ميگه برو بگو! ميگه برو ببرون بريز! ميگه ديگه تحمل بسه! يه کم اشک بريز! اونم نه مثل هميشه نصف شب! نه .... بلکه همين الان که همه خونه هستند ... دارند صدات ميکنند که بری يه چيزی بخوری باهاشون! ولی من يه چيزی تو گلوم گير کرده که با هيچ چيز پايين نميره! همين وسط وايساده! چيکارش کنم؟! اعصابم رو بهم ريخته ... آخه آدم مگه چه قدر ميتونه خودشو به بيخيالی بزنه؟! مگه چقدر ميتونه بی تفاوت باشه؟!

خدا ما رو خلق کرد! ولی شک دارم! ميدونين تو چی ؟! تو اينکه من رو اينجوری خلق کرده بشه! ... شک دارم! از هيچ چيز دفاع نميکنم ... نميتونم ديگه مثل همه بيام بگم خدا منو اينطوری خلق کرده! ديگه نميتونم هيچ ادعايی در اين زمينه يکنم ... شايد من خودم بودم که خواستم اينطوری باشم ... من خودم بودم که از اين وضعيت لذت بردم ... بهش عادت کردم    خو گرفتم ... يواش يواش همونجوری شدم که دوست داشتم باشم! .... اما بعد چی؟! بعد از اينکه چشمم رو باز کردم ديدم    نه! اصلا زندگی يه جور ديگست! اون موقع که من بنيان زندگيمو تو ذهن خودم ترسيم ميکردم اين چيز ها حاليم نبوده! نميفهميدم بايد چه جوری باشم! نميفهميدم اينطور درست نيست! نفهميده بودم اين روشی نيست که همه دوست دارن اونطور باشن! نفهميده بودم که من هم بايد همونطوری باشم که اونا می خوان! يعنی اصلا نميفهميدم اونا چی ميخوان .... منی که وقتی می خواستم برم دبيرستان تازه فهميدم که يه مادر چطور ميتونه مادر باشه! و چطور ميتونه فرزندی داشته باشه! تازه اون هم از کتاب لغت!!! فرهنگ معين! .... آره دنيا همينه! يه سری همينطوری قربانی ميشن يه سری از تو فرهنگ ها ميفهمن که بايد با چه فرهنگی زندگی کنند! تازه وقتی يه کم بيشتر غرق در روزمرگی ميشن ميفهمند که ای بابا! اين زندگی که بايد بکنند با اون طوری که فکر ميکردند ميتونند زندگی کنند هزاران برابر متفاوته! اصلا هيچ سنخيتی با هم ندارن! آره! ما اينطوری زندگی کرديم و بزرگ شديم! به قول حميدرضا «پاستوريزه ایم»!!! چيکار کنيم ديگه! ما اينيم!! .........

يکی ميشه مثل من! اينقدر که همه به راحتی بتونند ازش سوء استفاده کنن .... اينقدر که به راحتی خودمو! احساسمو! درونم رو! ..... در اختيار هر کس و ناکس قرار دادم! فقط به اين اميد که اونی باشه که من فکر ميکنم! يعنی اصلا اون موقع نميفهميدم کس کيه!!!! ناکس کيه! خوب کيه؟! بد کيه؟!!! ولی همه! همه! همه! همه! همه! همه! همه ......... همه شون فقط و فقط به فکر منافع خودشون بودند ...... وهستند ...... هستند ...      هستند!!!! حتی ذره ای به من فکر نکردند! ذره ای! ... ديگه يواش يواش دارم به اين نتيجه ميرسم که فقط کسانی که فرزندشون رو به دنيا ميارن و اون رو بزرگ ميکنند براش اهميت قائل هستند! دلشون براش ميسوزه! تازه اون هم به دلايل خاص خودش! ديگه شايد هيچ احساسی رو تو دنيا حد اقل نسبت به خودم قبول ندارم!                 چرا! بعضی مواقع يه استثنائاتی داره ها! ولی در اون زمينه هم باز حرف دارم! خيلی هم حرف دارم!
من به اين چيزها ايمان دارم! چون با چشم خودم ديدمشون! درکشون کردم .... فهميدمشون! آره! آره ..... من فهميدم و درک کردم که هيچ کس! هيچ کس! و هيچ کس .... هنوز خلق نشده که اون چيزی باشه که من دوست دارم باشه! اصلا اين چه حرفيه که من دارم ميزنم؟! اين حرفا تکراريه! همتون ميدونين! همه تون! ميدونم همتون چه جوابهايی برای اين حرف ها دارين! همه اش رو حفظم! حفظ! کلمه به کلمه! احتياج به تکرار ندارم ....
ميدونين! حالا اين که منم! همينی هم هستم که هستم! تغيير هم نميکنم! خيلی های ديگه هم دارند تو اين دنيا زندگی ميکنند که هر کدومشون برای خودشون يکی هستند فقط و فقط و فقط شبيه به خودشون! اصلا هر کسی برای خودش منحصر به فرده! هر کسی مال خودشه! هيچ کس مثل ديگری نيست! نميدونم چرا اينقدر آدم های مختلف توی زندگيم ميبينم! نميدونم چرا؟! شايد هم ميدونم! ميدونين چرا؟! چون همه ميبينند! همه! همه مون ميبينيم! ولی هر کس يه جور میبينه! هر کس از يه ديد ميبينه! هر کس مثل خودش ميبينه! به همون تفاوت که خودمون هستيم! همونقدر متفاوت که ميبينيم که خودمون متفاوت هستيم! ولی من خيلی چيزها رو ديدم!! خيلی چيزها! .... و خيلی کس ها .... چون شايد خودشون خواستند .... خودشون خواستند که من ببينم! خواستند که اينطور ديده بشن! اصلا گاهی اوقات حس ميکنم بعضی افراد در مقابل بعضی افراد ديگه کس ديگری رو از خودشون نشون ميدن! يعنی اون چيزی که هستند و تو درونشون نگهش ميدارن!! ... اون چيزی که فقط و فقط برای خودشون قايم ميکنند!! پنهان ميکنند ....... خوب من هم ديدم! ديدم    ... ديدم .... ديدم   .... ديدم ....... ديدم!!! اونی رو ديدم که وقتی احساس کرد خودش رو خالی کرده بدون هيچ که پشت سرش رو نگاه کنه رد کارش رو گرفت و رفت!  ..... رفت!    اونی رو ديدم که از عشقش گفت .... از مهرش گفت ... از حرارت ... از داغی ... از شور گفت ...... ولی نتونست گفته های منو تحمل کنه! .... و باز گذاشت و رفت!! ..... رفت!    اون رو ديدم که از بس شور و حرارت وجودش رو فرا گرفته بود! از بس گرمای عشق تک تک سلولهای کالبدش رو پر کرده بود    سر جاش بند نميشد! داشت از خواهش قالب تهی می کرد! داشت سر تا پا تمنا می شد! چشم هاش بسته شده بود! فقط يک چيز ميديد! اما من رو نميديد! نه! تنها چيزی که نميديد من بودم! .... و اين بار     من بودم که رفتم! ...... آره ... من هم ميتونم گاهی اوقات برم!! .... و رفتم!    و کسی رو ديدم که باز برای من از قلبش گفت ... از مهرش گفت ... از محبت گفت! .... ولی از من هيچ نشنيد! من رو ساده انگاشت .... و باز او هم رفت ...... رفت!    و باز ديدم او را ......... او که از دوستی گفت ..... از مهر گفت .... از تلاطم گفت .... و باز از عشق گفت .... حتی از زندگی!!! ولی من از سختی گفتم! از درد گفتم! ... باز او از عشق گفت! از تسکين گفت! ........ و من يافتمش ... در خودم یافتمش .... ساختمش ... آينده را! ..... مهر را    زندگی را .... ولی ........... ولی    !!! ولی   او هم ........ نميدانم! شايد  ...... شايد  ....... ر .. ف .. ت !!              و ديدم! .... و ديدم ...... و ديدم ....... و    ..... ديدم! ديدم او که همزادش را (به گمانش) در من می يافت! ..... ديدم او که يارش را (به گمانش) با من می يافت ............... ديدم او که هيچ نيافته بود!!!‌ ..... ديدم او که همه چيز يافته بود!     .... ديدم کسی رو که دوست داشت فکر کنه هيچ چيز نداره! يا هيچ کس ...... ديدم کسی که داغ تنهايی به پيشانيش زده بود! ..... ديدم کسی که تنهايی نمادش شده بود!!!! ..... ديدم او که از اينکه بگه چند بهار تو زندگيش ديده ابا داشت!!!! ديدم .... و باز هم ديدم! ...... ديدم کسی که به خاطر عشق يک نفر .... به خاطر زندگی يک نفر .... به خاطر درد يک نفر .... به خاطر علاقه يک نفر .......... از عشق خودش .... از زندگی خودش .... از درد خودش .... از علاقه خودش     ......    گذشت !!!! گذشت!!! ...... گذشت ........ گذشت!!!!     گذشت ..... و گذ....
وديدم او را ........ که نديدمش ....... که نشنيدمش ....... که نگفتمش ....... که نبوييدمش ......... که ...... !!!! ولی      فهميدمش ..... خواندمش ...... و نوشتمش! .... نوشتمش! ........ و او نيز .... و باز او نيز ........ او که نديد مرا .... نشنيد مرا ....... نبوييد مرا ............ ولی نوشت مرا .... و فهميد مرا .....
او که از زندگی ميگفت ... از درد ميگفت ... از روزگار ميگفت ... از انسان ميگفت ......... و بعد         از من گفت .... از من !! .... از خودش گفت .... از احساس  .... از روح گفت ... و              از عشق گفت .... از او گفت ....      از بهشت گفت .... از رويا .... از مهر گفت .... گفت     ............... وگفت ..... و ثابت کرد .... و قبول کرد .... اينقدر صادقانه .......... اينقدر خالصانه ..... اينقدر عاشقانه!!! که فقط مرا ميديد! ..... مرا ... نه من را .... نه ظاهر را ... نه بو را .... نه صورت را ..... نه ..... نه .....نه    نه و نه هيچ چيز ديگر!!! حتی برای خودش هم نخواست! .... هر چه خواست برای من خواست .... هرچه خواست .... هرچه خواست .... حتی .. حتی عشق را ........ حتی    ..... خودش را !! حتی خودش را برای من خواست .... حتی زندگی اش را!!!!!!!! اصلا اين لغات برای کسی اينجا مفهمومی دارد؟؟؟؟!!! کسی ميفهمد من چی می نويسم؟؟؟؟!!! يا از چه می گويم؟!!!!!! به هر که گفتم خورشيدم کيست .... نفهميد !!      به هر که گفتم ماه کيست .... نفهميد !!      به هر که گفتم عشق چيست .........               جز او!!!! جز اووووو !!!!!! ................................

اصلا کسی چه ميفهمه من چی ميگم؟!!! ........... جز خودش!    جر کسی که خودش اونيه که من ميگم!!! خود خودش!!! اونی که ميدونه من کی هستم! ... و ای کاش من هم ميدونستم که او ..... ؟؟؟؟؟ ميدونستم چطور ميشه!!!؟؟؟؟؟؟؟؟ چطور ممکنه چيزی که دنبالش هستی رو تو کسی پيدا کنی که فقط خونديش!!!! فقط نوشته شدی!!! نه تنها نديديش .... بلکه صداش رو هم نشنيدی!!!!!! ولی درکش کردی! چون چيزی برات عرضه شده که واقعا وجود داشته!!! همونی که هميشه بوده!!!! و کسی ديگه ای نديدش!!! فقط او بود که ديد!!! فقط او فهميد ...... فقط!! ومن .... من بودم که يافتم چگونه ميتوان عاشق شد!!  يافتم که مجنون که بود .... يافتم که ليلی چه بود؟!! فرهاد چرا کوه کند!! .... و منصور چرا بر دار رفت ! .....

من چرا اين همه ديدم؟؟!! چرا اين همه شنيدم؟!!! چرا ؟!! چرا همش چيزهايی رو ميبينم که نبايد ببينم .... چيزهايی رو ميبينم که خيلی ها نميبينن!   .... چون اگه ببينند از زندگيشون عقب می افتند!! چون اگه ببينند ديگه به کار و زندگيشون نميرسند!! چون اگه ببينند ديگه نميتونند خوشی کنند .... نميتونند «زندگی» کنند!!! نميتونند کارهايی رو بکنند که ميکنند! ... و دوست دارند که بکنند!!!     چرا اين چيز ها رو من ديدم؟!!! چرا؟! چرا من بايد اينقدر متفاوت باشم؟! چرا؟!!! نميگم تنها هستم!! اصلا تنهايی چی هست؟؟؟؟؟؟؟؟ اصلا کی هست که بخواد من رو از تنهايی در بياره؟؟!! اصلا تنهايی من رو کی ميفهمه که بخواد بر خلافش کاری بکنه؟!!   اين حرفها همش نسبيه!! همه برای خودشون تنها هستند! چون هيچ کس مثل ديگری نيست! حتی هيچ کس مکمل واقعی هيچ کس نيست!!! هر کسی برای خودش تنهاست!!! هر کسی حتی در بهترين لحظات زندگيش يه جاهايی تنهاست!!! من به اين ايمان دارم!!!! من يقين دارم!! اين رو درک کردم!!! هر کس خلافش رو بگه معلومه که هنوز نشناخته!!! چی رو نشناخته بماند!!

چه بخواهيم چه نخواهيم داريم تو جامعه ای زندگی ميکنيم که همه جور آدمی توش زندگی ميکنه! امروز با يه دوست نشسته بوديم توی يه پارک! شايد باورتون نشه ولی در مدتی که ما اونجا نشسته بوديم که شايد يک ساعت و نيم شد تقريبا ميتونم بگم حدود ۱۵ تا ۲۰ نفر از اونجا رد شدند و از چند نفری که کنار ما ايستاده بودند .... خريدند! نمی خوام حتی اسمش رو ببرم    خودتون می دونيد منظورم چی هست! اين هم يک مدلشه! ولی کاش اونجا نبودم! و چهره اون افراد رو نميديدم!! کاش نميديدم که بهضی هاشون حتی دو تا تار ريش هم تو صورتشون نداشتند!! ..... و بعضی هاشون با چه سر و وضعی و ...... چه ريش و کيف و کت و شلواری ميومدند   و .......

اميدوارم شماها هم اگه خيلی چيز ها رو ميبينيد اينقدر تو خودتون قدرت داشته باشيد که بتونيد باهاش کنار بيايد و .... يا اينکه اصلا بيخيالش بشيد ....... يا خودتون رو باهاش تطبيق بديد!   من که ديگه به اندازه تمام زندگيم بسمه!!

فکر کنم اومدم ابرو رو درست کنم، زدم چشم رو هم کور کردم!! به خوبی چشم ها تون می بخشيد!

اصولا من عادت دارم که کسی متوجه منظور حرف هام نميشه! از همه اونهايی که فسفر مغزشون رو، روی چرنديات اينجا حروم کردند معذرت می خوام! آخرش هم به هيچ چيز نرسيديم ..... اصلا اين حرف ها به چه دردی می خوره؟! اينها همش يه جور عقده گشايی درونی بود! نه چيز بيشتر! .... حتی برای خودم هم اين سوال هست که چرا من بايد بيام اين چيزها رو اينجا بنويسم! شايد واقعا وقت و عمر شما رو حروم کردم! شايد اگه مثل خيلی های ديگه ترجمه يک مقاله مهم يا يه مبحث جديد در زمينه های مطرح تر رو زمينه حرفهام قرار ميدادم برای خيلی ها قابل استفاده تر بود! به خاطر همين هم از همه معذرت می خوام! متاسفم .... ديگه شايد اين حرفها حتی قشنگی حرف های سابقم رو هم نداره! باور کنيد حتی خودم نميدونم ۱۰ تا خط بالاتر از چه چيزی صحبت کردم! به خدا نميدونم!!! چون وقتی مينويسم اصلا از روی نوشته خاصی يا مبحث خاصی نمينويسم! فقط و فقط از تکه تکه های قلبم مينويسم .... از فرياد نفسم مينويسم ..... از گفتگوی دم و بازدم ..... از پاورقی های صفحات خط خورده دفتر زندگی  ...

کاش روحمون هم مثل اين آب زلال بود!