Sunday, November 16, 2003

ديروز داشتم به امير ميگفتم .... واقعا بعضی چيزا قابل گفتن نيست .... ديروز وقتی داشتم ميرفتم دانشگاه تو راه داشتم فکر ميکردم ... يه لحظه پيش خودم گفتم شايد ما واقعا برای اين اومديم تو اين دنيا که به چيزايی که دوست داريم نرسيم !! ... شايد عجيب باشه ولی من اينطور فکر کردم ..... شايدم واقعا همينجوری خوب باشه! ... شايد اصل اين قضيه مسخره به نظر بياد ... ولی اگه برعکس فکر کنيم ميبينيم ممکنه اينطور هم باشه! شايد اگه ما به هر چيزی که ميخواستيم ميرسيديم ديگه وضعمون اينطور نبود ... شايد اصلا يادمون ميرفت چه جوری بايد زندگی کنيم ... شايد خودمون رو فراموش ميکرديم ... شايد ......




پيش خودم فکر ميکردم ....... خودم هم نميدونم چرا ديروز اينقدر فکر کردم ... اتفاقا بعدا که داشتم فکر ميکردم .... فکر کردم که چقدر من فکر کرده بودم! .... ولی انگار هيچ فکری نکرده بودم ........



با خودم ميگفتم ... خيلی حرفها هست که آدم دوست داره با خيلی ها در ميون بگذاره .... يه چيزايی هست که بعضی وقتها دوست داری فريادشون بزنی ... داد بزنی ... هوار بزنی .... چون داره خفه ت ميکنه ... داره گلوت رو پاره ميکنه ... قلبت رو تکه تکه ميکنه .... ولی ....... ولی بعدش چی .... بعدش که يه چيزايی به زبون آوردی ؟!! ... بعدش که اون مفهوم عميقی که تو قلبت نگه داشته بودی رو اينقدر له کردی ... اينقدر کوچيک کردی .... اينقدر پست کردی ..... تا تونستی به زبون بياری .... تا تونستی به لغت تبديل کنی ... تا تونستی خارشون کنی!! ... بعدش ديگه چی؟!! ديگه اين ... اونی که دوست داشتی فريادش بزنی نيست ..... اونی که دوست داشتی يکی .... يا همه بدونن نيست!! ... ديگه از بين رفته ... ديگه له شده ... کوچيک شده ... مسخره شده ... خنده دار شده .... ديگه از فکر کردن بهش خجالت ميکشی .... ديگه حتی ارزشش رو برای خودت هم از دست ميده !!! ....



پس بهتره که خيلی چيزا هميشه و هميشه و هميشه ..... پيش خودت بمونه .... خود خودت .... فقط و فقط تو سينه خودت بمونه .... چون چيزی که از راه زبان و قلم و چشم وارد نشده ... از راه زبان و قلم و چشم هم نميتونه خارج بشه!!!!!!!!! ...



پس من باز هم فکر ميکنم ..... و باز هم ......... و باز هم .....