Saturday, November 29, 2003

سلام بر خوبی ...

تو زمانهای مختلف .... تو شرايط مختلف ... افراد زيادي تو زندگي ما وارد ميشن .... و به تبع اون خيلی ها خارج ميشن .... بعضي ها خوب ميمونند .... بعضي ها خوش ... بعضی ها بی خاصيت .... و بعضي ها ..... و بعضي ها .... و بعضی ها ..... !!! خلاصه آدم ها زيادند! .... خيلی هم زياد .... هر کس با ديدگاه متفاوت از ديگری! .... با انتظار متفاوت .... با انرژی متفاوت ... آخه من معتقدم که آدم ها به هم انرژی ميدن .... خيلی هم زياد .... توی هر برخوردی اين انرژی ها منتقل ميشه! ... گاهی مثبت ... و گاهی منفی ! .... آره! انرژی منفی هم داريم! .... نميدونم خودم به شخصه چه قدر توي برخوردهام اين رو در نظر ميگيرم!! ... ولي مطمئنم که اين قضيه رو دقيقا احساس کردم! ... و لمس کردم ...
من يه عادتی دارم .... نميدونم هم خوبه يا بد ! ... به نظر خودم که گاهی اوقات ميتونم بهش افتخار کنم! ... ولی من احساس ميکنم خيلی ها رو دوست دارم .... نه تنها خيلی افراد ... بلکه خيلی چيزها رو .... و دليلش هم برام کاملا واضح و مبرهنه! ... چون سر منشا تمام اين دوست داشتن ها همش از یک جا نشات ميگيره! ... از يک جا! ... و اون هم عشق به خوبيه !! فقط همين .... و حالا اين خوبی ميتونه خودش رو به نماد های مختلف نشون بده .... خيلی هم مختلف .... به خاطر همين هم ممکنه گاهي اوقات خودش رو تو وجود يه انسان نشون بده ... يا هر چيز ديگه! .... به خاطر همين هم هست که من خيلی ها رو دوست دارم .... شايد نه به خاطر خودشون ... نه به خاطر خيلی چيزهاشون .... بلکه فقط به خاطر خوبيشون .... به خاطر وجودشون .... حتی گاهی اوقات اينقدر اين خوبی زياده! ... اينقدر اين خوبی زيباست! ... که اصلا نميتونی دوستش نداشته باشی! ... اصلا نميتونی چشمت رو در مقابلش ببندی! ... اصلا نميتونی ازش صرف نظر کنی!! .... تمام وجودت رو تسخير ميکنه! تو رو مسخر خودش ميکنه! ... تو رو مال خوش ميکنه!! ... اين ديگه چيزی نيست که قابل توصيف يا تعريف باشه! اين چيزی نيست که بشه برای کس ديگری توصيفش کرد!! .... شايد به خاطر همين باشه که گاهی نميتونيم حرف هاي همديگه رو بفهميم!! ... چون هر کدوممون يه چيزی ديديم!! ... يه چيزی درک کرديم ... که دوست داريم به بقيه هم اون حس زيبا رو منتقل کنيم .... ولی نميتونيم ... چون قابل انتقال نيست!! ... چون اگه از زبانت خارج بشه ديگه اون نيست! ... ديگه يه چيز ديگست!! ... از اين رو به اون رو ميشه! ... دگر گون ميشه!!! .... يا شايد له ميشه ......
پس بهتره که خوبيهايی که دوست داريم .... هميشه و هميشه .... همون جای اصليش بمونه!!! ... همون جايی که واقعا بايد همون جا باشه تا ارزش داشته باشه!!! ... نه جای ديگه!!


Sunday, November 16, 2003

ديروز داشتم به امير ميگفتم .... واقعا بعضی چيزا قابل گفتن نيست .... ديروز وقتی داشتم ميرفتم دانشگاه تو راه داشتم فکر ميکردم ... يه لحظه پيش خودم گفتم شايد ما واقعا برای اين اومديم تو اين دنيا که به چيزايی که دوست داريم نرسيم !! ... شايد عجيب باشه ولی من اينطور فکر کردم ..... شايدم واقعا همينجوری خوب باشه! ... شايد اصل اين قضيه مسخره به نظر بياد ... ولی اگه برعکس فکر کنيم ميبينيم ممکنه اينطور هم باشه! شايد اگه ما به هر چيزی که ميخواستيم ميرسيديم ديگه وضعمون اينطور نبود ... شايد اصلا يادمون ميرفت چه جوری بايد زندگی کنيم ... شايد خودمون رو فراموش ميکرديم ... شايد ......




پيش خودم فکر ميکردم ....... خودم هم نميدونم چرا ديروز اينقدر فکر کردم ... اتفاقا بعدا که داشتم فکر ميکردم .... فکر کردم که چقدر من فکر کرده بودم! .... ولی انگار هيچ فکری نکرده بودم ........



با خودم ميگفتم ... خيلی حرفها هست که آدم دوست داره با خيلی ها در ميون بگذاره .... يه چيزايی هست که بعضی وقتها دوست داری فريادشون بزنی ... داد بزنی ... هوار بزنی .... چون داره خفه ت ميکنه ... داره گلوت رو پاره ميکنه ... قلبت رو تکه تکه ميکنه .... ولی ....... ولی بعدش چی .... بعدش که يه چيزايی به زبون آوردی ؟!! ... بعدش که اون مفهوم عميقی که تو قلبت نگه داشته بودی رو اينقدر له کردی ... اينقدر کوچيک کردی .... اينقدر پست کردی ..... تا تونستی به زبون بياری .... تا تونستی به لغت تبديل کنی ... تا تونستی خارشون کنی!! ... بعدش ديگه چی؟!! ديگه اين ... اونی که دوست داشتی فريادش بزنی نيست ..... اونی که دوست داشتی يکی .... يا همه بدونن نيست!! ... ديگه از بين رفته ... ديگه له شده ... کوچيک شده ... مسخره شده ... خنده دار شده .... ديگه از فکر کردن بهش خجالت ميکشی .... ديگه حتی ارزشش رو برای خودت هم از دست ميده !!! ....



پس بهتره که خيلی چيزا هميشه و هميشه و هميشه ..... پيش خودت بمونه .... خود خودت .... فقط و فقط تو سينه خودت بمونه .... چون چيزی که از راه زبان و قلم و چشم وارد نشده ... از راه زبان و قلم و چشم هم نميتونه خارج بشه!!!!!!!!! ...



پس من باز هم فکر ميکنم ..... و باز هم ......... و باز هم .....

Sunday, November 9, 2003

آن کس که مرا طلب کند می يابد

آن کس که مرا يافت، می شناسد

آن کس که مرا شناخت، دوستم می دارد

آن کس که مرا دوست بدارد، به من عشق می ورزد

آن کس که به من عشق ورزيد، من نيز با او عشق می ورزم

و آن کس که من با او عشق بورزم پس می کشم " او را "

و آن كس را كه من بكشم خونبهايش بر من واجب است !

پس من خود خونبهايش هستم ......