گاه گاهی که ياد خودم ميکنم دلم برايم ميسوزد. گه گاه چشمانم از خستگی ام عرق ميريزند. گه گاه
وجودم خودم را پس ميزند گويا متعلقش نيستم! گاهی هم که دلم هوای خودم را ميکند به پاکی و
معصوميت تو مينگرم. گويا مرا ياد چشمانم می اندازی. اما من هيچ ندارم که جلويت قربانی کنم.
مرا نميشنوم ديگر. "هيچ" تنها توشه ام مانده و خودم همسفرم. ای کاش ..... کاش اجازه دهی
خودم را ميديدم لااقل
وجودم خودم را پس ميزند گويا متعلقش نيستم! گاهی هم که دلم هوای خودم را ميکند به پاکی و
معصوميت تو مينگرم. گويا مرا ياد چشمانم می اندازی. اما من هيچ ندارم که جلويت قربانی کنم.
مرا نميشنوم ديگر. "هيچ" تنها توشه ام مانده و خودم همسفرم. ای کاش ..... کاش اجازه دهی
خودم را ميديدم لااقل