Monday, November 13, 2006

هوا بس ناجوانمردانه سرد است


هوا سرد است و با اين حال دست من نمی لرزد
دلم بيچاره داده تکيه بر ديوار، می لرزد
چراغ خانه ها خاموش گشته مردمانش خواب می بينند
يکی از وعده ی شامش يکی مهتاب می بيند
يکی مادر بزرگش را پر از گرما
يکی معشوق خود در گرمی آغوش می بيند
ولی يک مرد در يک خانه ی تاريک
نمی داند چرا هر شب به خوابش ترس می آيد
ز سرما و ز تاريکی
ز رنج فقر و بيماری
توانش رفته از کف، فصل سرما را نمی تابد
نگاه کودکانش را دگر پاسخ نمی گويد
که اين سرما تبر بر ريشه اش خواهد زند از دم
مگر کاری کند فردا
که شايد نان و آبی آورد بهر يتيمانش
مگر شادی فشاند بر دل اين خردسالانش
بهر قيمت که باشد تن دهد بر درد و رنج و غم!
که درد از بهر خود بهتر که بهر کودکان باشد
همين افکار می چرخد
و او تا صبح می لرزد
نگاه از کودکانش بر نمی گيرد
هوا سرد است، دستم گاه می لرزد
دلم بيچاره داده تکيه بر ديوار، می لرزد

Sunday, October 8, 2006

لاله ی سرنگون

یادش بخیر
برايت از لاله ی سرنگون نوشتم! از شيلّر برايت گفتم! که روزی تنها گل سربلند زمين بود! روزی که عيسا مسيح را به صليب کشيدند همه ی گل های زمين سر خم کردند، اما شيلّر عاشق خورشيد بود، خداوند هم به مجازات اين گستاخی جزايش داد که هميشه سرنگون باشد! چه کسی باور ميکرد گلی که امروز لاله ی سرنگون می خوانيمش روزی تنها گل رو به آسمان بر روی زمين بوده؟؟ دلم می خواست يک شيلّر ....!!
برايت از گورهای پنهان نوشتم! مانند گور لورکا! که او را در يک زيتون زار کشتند و پای درختی دفنش کردند و هيچ کس نمی داند گورش کجاست! از انسان های کوچکی برايت نوشتم که نام های بزرگ به يدک ميکشند، از اينکه اين روزها کوچه ی علی چپ سرراست ترين نشانی دنياست! شانه بالا انداختن عادت همه شده! از خيابان های مملو از بی خانمان ها برايت گفتم! ... و شاعران و نويسندگان و انديشمندان بزرگ ما که در حال جمع آوری مريدهای تازه اند! کسی شعر گلسرخی را به ياد ندارد؟؟ : " بايد که رنج را بشناسيم!! وقتی که دختر رحمان با يک تبِ دو ساعته می ميرد، بايد که قلب ما سرود و پرچم ما باشد" بايد که دوست بداريم ياران. خلاصه رنگين کمانم؛ انگار می کنم که نسل شيلّر ها رو به انقراض است، بايد آن هنگام که همه سر خم می کنند شيلّر وار سر بلند کرد و خورشيد را نگريست! بايد کلاغ ها و جغد ها را دوست داشت! بايد بعد از هر عطسه ی بی گاه زندگی را ادامه داد انگار!!؟؟ بايد پشت هر مسافری گريه کرد! گل ها که همه شيلّر باشد ديگر کدورت شيشه های گل خانه رنجورشان نمی کند.
 با من باش که تو جرات قامت راست کردن رو به خورشيدی و قدرت چيدن سيب! عشق تو توان نگريستن به خورشيد به من ميدهد بی پلک زدن! باران ياد تو چشمانم را شستشو ميدهد و در مهتابِ شب رنگين کمانم می شوی!! خوشحالم که روزها يی را از خاک باغچه ی تو توان میگيرم، روزهايی دگر به يادت خاک را آب می دهم ... ای کاش فصل باران پايان نداشت و خورشيد غروب نمی گرفت تا هر روز رنگين کمانی بود، مرا با رنگ هايت در هم آميخته ای! با تو خواهم ماند! من و تو دو شيلّريم دو شيلّر که از تماشای بی وقفه ی خورشيد خسته نمی شوند!!!؟

Friday, June 2, 2006

خلقت

يک نمايش زيبا بود
با پيس های پيش پيش نوشته
متن های آماده
ديالوگ های توپ
در روند تمرين همه چيز مرتب بود
هر کی هر نقشی را دوست داشت بازی می کرد
يعنی هر کسی نقش خود را بازی می کرد
پرده ها که داشت بالا می رفت
متن ها گم شد
صحنه گردان ماند و يک مشت بازيگر
صحنه گردان صحنه را ترک کرد
کار به دست بازيگران افتاد
هر کسی نقش ديگری را بلعيد
خلق اکثر شخصيت ها ی جديد
در موقع بالا رفتن پرده ی نمايش بود
و در نمايش روی صحنه ی خلقت
همه در حال بازی کردن نقش های ديگران بودند

Sunday, April 23, 2006

ده تومانی

آیا میدانستید قلک در چه سالی کشف شد؟
آیا میدانستید پول در چه سالی اختراع شد؟
آیا میدانستید مهر را چه کسی اختراع کرد؟
آیا میدانستید اسکناس را اولین بار چه کسی چاپ کرد؟
....
خب مهم نیست! من هم نمیدانستم. هنوز هم نمیدانم
اما امروز کشف کردم که ده تومانی را به مسئول دم در دستشویی عمومی هم میتوان داد!! میدانستید؟

Wednesday, April 12, 2006

لا اقل

گاه گاهی که ياد خودم ميکنم دلم برايم ميسوزد. گه گاه چشمانم از خستگی ام عرق ميريزند. گه گاه
وجودم خودم را پس ميزند گويا متعلقش نيستم! گاهی هم که دلم هوای خودم را ميکند به پاکی و
معصوميت تو مينگرم. گويا مرا ياد چشمانم می اندازی. اما من هيچ ندارم که جلويت قربانی کنم.
مرا نميشنوم ديگر. "هيچ" تنها توشه ام مانده و خودم همسفرم. ای کاش ..... کاش اجازه دهی
خودم را ميديدم لااقل

Thursday, February 16, 2006

قصه شب

مرد موقع برگشتن به اتاق خواب گفت : "مواظب باش عزيزم، اسلحه پره"
زن که به پشتی تکيه داده بود گفت: "اين رو برای زنت گرفته ای؟"
"نه، خيلی خطرناکه، می خواهم يک حرفه ای استخدام کنم."
"من چطورم؟"
مرد پوزخندی زد: "با مزه است، اما کدام احمقی برای آدم کشتن يک زن استخدام می کند؟"
زن لب هايش را مرطوب کرد، لوله اسلحه را به طرف مرد گرفت
.
.
زن تو

Monday, February 13, 2006

آره ! همه چيز با تو شروع شد!!! همه چيز ... از روز اول!! ....
اون موزيک زيبا! اون اوج .....
دلم ميخواد رها بشم! تو اوج همه ی اسمونها ... حيف ....
ديگه مثل گذشته نيستم! آخه اون موقع ها خيلی چيزها داشتم! خيلی! .... تو قلبم پر بود ... سرشار ... مملو  ...  از همه چيز ... اما حالا تهی شدم ...
ای کاش
ای کاش ميتونستم ذره ای احساس کنمت ... بيشتر   و بيشتر ... بيشتر از قبل ... بيشتر از هر چه که بوده ... دلم گرفته ....  می خوام يه چيی بهت بگم ...  اصلا نمی خوام برام بنويسی!! فقط ميخوام يه چيزی رو بدونی!! اونم اينه که دوستت دارم!! نه به اندازه هر آنچه نميتونی تصور کنی    بلکه شايد بيشتر ...   تو از کجا ميدونی واقعا ايده آل من چيه؟!!! تو از کجا ميدونی من چی ميخوام؟!! من که بهت گفته بودم ...  من که بهت نگفته بودم ....  گفته بودم؟!!! تو همه چيز منی!!  فکر منی! ذهن منی! خواب منی! رويای منی! ...  روز و شب منی!!   برای همه از تو ميگم ...  برای چشمم .. برای دستم ... برای مغزم ... برای پام ... برای قلبم ...  خلاصه به هر کی ميرسم از تو براش ميگم!!   به خدا ديگه خيلی چيزا برام اهميت نداره   خيلی چيزها!! خيلی از روياهام از دستم رفته!! اصلا ديگه اون ايده آل برام معنی نداره! ديگه خيلی هاش برام معنی ندره!! گور پدر ايده آل!! شايد تا سالهای ديگه مجبور به خيلی چيز ها بشم!! خيلی چيزها که خودت هم ميدونی!!    شايد هم خيلی زودتر!!! خيلی .... 
ميتر سم !
ميترسم که خيلی چيزها زودتر به سراغم بياد!! خيلی زودتر!!   من حتی به سرنوشت تو هم راضی هستم! مگه بده؟!   بار ها و بار ها بهت گفتم چه حسی نسبت بهت دارم!!   ديگه نميخوام بگم!!! خيی چيزها هست که ديگه نميخوام بگم!!! آخه ميترسم برات بی معنی باشه حرف هام!!! ولی فقط بدون که هميشه با تو هستم!! هميشه!!با تو خواهم بود!!! ديگه بعد از اين همه وقت ميفهمم از کجا دارم صحبت ميکنم!! ميفهمم که ديگه از چرت و پرت گفتن گذشتم!!! ديگه خيلی چيزهارو فهميدم!! ديگه ميتونم ادعا کنم که خودم رو ميشناسم!! و همينطور تو رو!   ....
بالاخره به آرزوم رسيدم!!! ممنونم که جوابم رو دادی!!  فقط هر از گاهی همين کار رو بکن!!!  ميدونی که!! حضورت آرامش ميده!!!
من فقط همينو ازت ميخوام!!!  و ميخوام که با من مثل هميشه باشی!!‌ دوست ندارم عوض بشی!!! دوست ندارم!!! اين حرفيه که ميترسيدم بهت بگم!!!   تو رو به خدا!!!   اين جنايت رو با من نکن!!!! من فقط با حظور تو اوج ميگيرم!!! هيچ چيز به من اين حس رو نميبخشيد!! 


Thursday, January 12, 2006

کمی کمتر از هميشه ...

چند روزيست يادی دارم   از خاطراتی  نه چندان دور چندان و نه ...  يادم از يادمانان ماندگار می آيد .. از عبور درد   از تلاطم زندگی در پس مهر ورزی در خفا ...  از رشک به همشاگردی ... در پی استاد     از اولين روزهای شعر   از نگاه های دزدکانه    از تلالوء صوت در حنجره ی فرياد!   از در پی اش بودن ...  بودن و بودن !    از بی خبری های اتفاقی  و از خبر دار شدن اتفاقی تر    از ....
مرا ببخش گر آنی نبودم که ميپنداشتی ...   مرا ببخش که میدانم چه ميگويی    ای کاش ارزشش را داشتم    ای کاش ميدانستی کيستم     و چيستم!  ای که گمان ميکردم تمام شده ای    اما هميشه بودی   هميشه ... همه ميدانستد تو برايم چندانی و چونی ...  ولی نميدانستند چنانی!!! که خود هم نميدانستم ...   نبودنت برايم خاطره بود
ای خاطره انگيز ترين رويای دوباره    مرا ببخش!

Tuesday, January 10, 2006

همینه دیگه

گاهی بايد ياد بگيريم از عقلمون خوب استفاده کنيم!! بعضی مواقع با کوچکترين حرکتی ميشه بهترين استفاده رو کرد ... منتها ما ايراني ها معمولا به جای استفاده از عقلمون فقط بلديم هر چه فرياد داريم بر سر شيطان بزرگ بکشيم.
. سر خط